۱۳۸۷ مرداد ۱۰, پنجشنبه

پارسه

هخامنشيان عادت باستاني كوچ كردن را فراموش نكردند، و معمولاً همه سال را در يك جا به سر نمي‌بردند، بلكه بر حسب اقتضاي آب‌و‌هوا، هر فصلي را در يكي از پايتخت‌هاي خود سر مي‌كردند. در فصل سرما، در بابل و شوش اقامت داشتند، و در فصل خنكي هوا به همدان مي‌رفتند كه در دامنه كوه الوند افتاده بود و هواي لطيف و تازه و خنك داشت. اين سه شهر «پايتخت» به معني اداري و سياسي و اقتصادي بودند، اما دو شهر ديگر هم بودند كه «پايتخت آئينيِ» هخامنشيان بشمار مي‌رفتند، يكي پاسارگاد كه در آن‌جا آيين و تشريفات تاجگذاري شاهان هخامنشي برگزار مي‌شد، و ديگري «پارْسَهْ» كه براي پاره‌اي تشريفات ديگر به كار مي‌آمد. اين دو شهر «زادگاه» و «پرورشگاه» و به اصطلاح «گهواره» پارسيان به شمار مي‌رفت، و گور بزرگان و نام‌آوران آنان در آن‌جا بود و اهميت ويژه‌اي داشتند؛ به عبارت ديگر، اين‌ها مراكز مذهبي ايرانيان هخامنشي بودند، مانند اورشليم و واتيكان، كه نظر به اهميت آييني خود، مركز ثقل بسياري از حوادث بوده‌اند. البته از اين دو تخت‌جمشيد بيش‌تر اهميت داشته است و به همين دليل، اسكندر مقدوني آن را به عمد آتش زد تا گهواره و تكيه‌گاه دولت هخامنشي را از ميان ببرد و به ايرانيان بفهماند كه ديگر دوره فرمانروايي آنان به سر آمده است. نام اصلي اين شهر پارْسَهْ بوده است كه از نام قوم پارسي آمده است و آنها ايالت خود را هم به همان نام پارس مي‌خواندند. پارسه به همين صورت در سنگ نوشته خشيارشا بر جرز درگاهاي «دروازه همه ملل» نوشته شده است، و در لوحه‌هاي عيلامي مكشوفه از خزانه و باروي تخت‌جمشيد هم آمده است. يونانيان از اين شهر بسيار كم آگاهي داشته‌اند، به دليل اين كه پايتخت اداري نبوده است، و در جريان‌هاي تاريخ سياسي، كه مورد نظر يونانيان بوده، قرار نمي‌گرفته. به علاوه، احتمال دارد كه به خاطر احترام ملي و آئيني شهر پارسه، خارجيان مجاز نبوده‌اند به مكان‌هاي مذهبي رفت‌‌وآمد كنند و در باب آن آگاهي‌هايي به دست آورند؛ همچنان كه تا پايان دوره قاجار، سياحان اروپايي كم‌تر مي‌توانستند در باب مشاهد و امام‌زاده‌هاي ايراني تحقيق كنند. بعضي گمان كرده‌اند كه در برخي از نوشته‌هاي يوناني از پارسه به صورت پارسيان persai و يا شهر پارسيان Persia نام رفته است، اما اين گمان مبناي استواري ندارد. پِرْسِهْ پُليْس نام مشهور غربي تخت‌جمشيد ، يعني پِرْسِهْ پُليْس (Perse Polis) ريشه غريبي دارد. در زبان يوناني، پْرسهْ‌پُليْس و يا صورت شاعرانه آن پِرْسِپ‌ْتوُليْس Persep tolis لقبي است براي آِتِنه، الهه خرد و صنعت و جنگ، و «ويران‌كننده شهرها» معني مي دهد.اين لقب را آشيل، شاعر يوناني سده پنجم ق.م. در چكامه مربوطه به پارسيان، به حالت تجنيس و بازي با الفاظ، در مورد «شهر پارسيان» به كار برده است (سُوكنامه پارسيان، بيت 65). اين ترجمه نادرست عمدي، به صورت ساده‌‌ترش، يعني پرسه پليس، در كتب غربي رايج گشته و از آن‌جا به مردم امروزي رسيده است. خود ايرانيان نام «پارسه» را چند قرن پس از برافتادنش فراموش كردند چون كتيبه‌ها را ديگر نمي‌توانستند بخوانند و در دوره ساساني آن را «صدستون» مي‌خواندند. البته مقصود از اين نام، تنها كاخ صدستون نبوده است، بلكه همه بناهاي روي صفه را بدان اسم مي‌شناخته‌اند. در دوره‌هاي بعد، در خاطر ه مردم فارس، «صدستون» به «چهل‌ستون» و «چهل‌منار» تبديل شد. جُزَفا باربارو، از نخستين اروپايياني كه اين آثار را ديده است (سال 1474 ميلادي)، آن را ِچْل‌‌مِنار (چهل‌منُار) خوانده است. (3) پس از برافتادن هخامنشيان خط و زبان آنها نيز بتدريج نامفهوم شد و تاريخ آنان از ياد ايرانيان برفت، و خاطره‌‌شان با ياد پادشاهان افسانه‌اي پيشدادي و نيمه تاريخي كياني درهم آميخت، و بناي شكوهمند پارسه را كار جمشيد پادشاه افسانه‌اي كه ساختمان‌هاي پرشكوه و شگرف را به او نسبت مي‌دادند دانستند و كم‌كم اين نام افسانه‌اي را بر آن بنا نهادند. کاربرد بناهای تخت‌جمشيد تخت‌جمشيد در دل استان فارس، يعني ميهن هخامنشيان، بنا شده است. داريوش بزرگ در حدود 518 ق.م. صخره بزرگي را در حدود شمال غرب كوه مهر (= كوه رحمت) برگزيد تا كوشك شاهانه‌اي بر روي آن بنا نهد، وي و پسرش خشيارشا، و پسرزاده‌اش اردشير يكم، بناهاي با شكوه تخت‌جمشيد را بر آن‌جا بنا كردند. بر اين نكته بايد تأكيد كرد كه هدف داريوش بزرگ از ساختن اين كوشك در سرزمين فارس، ساختن يك پايتخت اداري و سياسي نبوده، زيرا كه اين مكان از مركز دولت دور بوده، بلكه مي‌خواسته است مركزي براي تشريقات ايراني درست كند. ارنست هرتسفلد Ernst Herzfeld كه در سالهاي 1930 در تخت‌جمشيد حفاري مي‌كرد، گفته است: «چنان مي‌نمايد كه تخت‌جمشيد جايي بوده است كه به علت‌هاي تاريخي و علايقي ريشه‌دار در زادگاه دودمان هخامنشي ساخته شده و نگهباني گشته و تنها در مواقع برگزاري مراسم و تشريفاتي خاص از آن استفاده مي‌شده است» بسياري از محققان معتقدند كه تخت‌جمشيد تنها براي برگزاري جشن نوروز، كه هم عيدي شاهي و هم جشني ديني و هم آييني ملي بود، به كار مي‌رفت. استاد و. لنتس W. Lentz استدلال كرده است كه داريوش بزرگ جايگاه و جهات اين كوشك را بر طبق محاسبات نجومي ساخته است و محور تابش خورشيد به هنگام دميدن، در روزهاي معيني از سال با محورهاي عرضي و طولي تخت‌جمشيد رابطه مي‌يابد. از سوي ديگر كارل نيلندر Carl Nylanderمعتقد است كه شواهدي براي برگزاري جشن نوروز در تخت‌جمشيد در دست نيست و كالمير Peter Calmeyer نقوش تخت‌جمشيد و متون يوناني را مقايسه كرده و به همان نتيجه رسيده است. عده‌اي هم با توجه به اسناد ديواني و كاربرد برخي از بناها (مثلاً حرمسرا) و وسعت كاخ‌ها وهزينه گزافي كه بر سر ساخت آن‌ها به كار رفته است، تخت‌جمشيد را مركزي سياسي و ادراي و بازرگاني مي‌دانند كه تناسبي با آيين‌هاي مذهبي نداشته است. اما حقيقت آن است كه اسناد ديواني، هزينه‌هاي كارگري و سازندگي و نقش‌تراشي و نيز رفت‌و‌آمدهاي پيك‌ها و مأموران دولتي در تخت‌جمشيد همه به زماني تعلق دارند كه داريوش و خشيارشا و اردشير آن‌جا را بنا مي‌كرده‌اند يعني فعاليت ساختماني در آنجا زياد بوده است. وجود جشن نوروز در زمان هخامنشي هم از شواهدي ثابت مي‌شود (مثلاً وجود جشن مهرگان، زيرا كه در نوروز درست آغاز سال و در مهرگان درست ميانه سال را جشن مي‌گرفته‌اند، ايجاد تقويم اوستايي، كه شامل جشن‌ها منجمله نوروز مي‌بوده‌ـ در دوره هخامنشي و نيز وجود دعاي مخصوص زرتشتي بسيار كهن براي نوروز، كه با اعتقادات هخامنشيان پيوند ناگسستني دارد). از سوي ديگر در زمان ساساني نيز با آن‌‌‌كه استخر‌ـ جانشين پارسه‌ـ محل اصلي ساسانيان و جايگاه مذهبي و برگزاري آيين‌هاي دولتي (مثلاً تاجگذاري) بود، هيچ ‌گونه مركزيت سياسي نداشت. با اين دلايل جشن ما هنوز نظريه آييني‌ بودن تخت‌جمشيد را مرجح مي‌دانيم . صفّه‌پارسه تخت‌جمشيد بر روي صفّه‌اي بنا شده است كه كمي بيشتر از يكصدوبيست‌وپنج‌هزار متر مربع وسعت دارد. خود صفه برفراز و متكي به صخره‌اي است كه از سمت شرق پشت به كوه‌مهر (= كوه رحمت) داده است و از شمال و جنوب و مغرب در درون جلگه مرودشت پيش رفته و شكل آن را مي‌توان يك چهار ضلعي دانست كه ابعاد آن تقريباً چنين است: 455 متر در جبهه غربي، 300 متر در طرف شمالي، 430 متر در سوي شرقي و 390 متر در سمت جنوبي كتيبه برزگ داريوش بر ديوار جبهه جنوبي تخت، صريحاً گواهي مي‌دهد كه در اين مكان هيچ بنايي قبل از وي موجود نبوده است. كارهاي ساختماني تخت‌جمشيد بفرمان داريوش بزرگ در حدود 518 ق.م آغاز شد. اول از همه مي‌بايست اين تخت بسيار بزرگ را براي برآوردن كوشك شاهي آماده سازند: بخش بزرگي از يك دامنه نامنظم سنگي را مطابق نقشه معماران، تا ارتفاع معيني كه مورد نظرشان بود، تراشيدند و كوتاه و صاف كردند و گوديها را با خاك و تخته‌سنگ‌هاي گران انباشتند، و قسمتي از نماي صفه را از صخره طبيعي تراشيدند و بخشي ديگر را با تخته‌سنگ‌هاي كثيرالاضلاع كوه پيكري كه بدون ملاط بر هم گذاشتند برآوردند و براي آن‌كه اين سنگ‌هاي بزرگ بر هم استوار بمانند آن‌ها را با بست‌هاي دم چلچله‌اي آهني به هم پيوستند و روي بست‌ها را با سرب پوشانيدند (اين بست‌هاي فلزي را دزدان و سنگ‌ربايان كنده و برده‌اند؛ تنها تعداد كمي از آن‌ها را بر جاي مانده‌اند). اين تخته سنگ‌ها يا از سنگ آهكي خاكستري رنگي است كه از كوه و تپه‌هاي اطراف صفه استخراج مي‌شده و يا سنگ‌هاي آهكي سياهي شبيه به مرمر است كه از كانهاي مجدآباد در 40 كيلومتري غرب تخت‌جمشيد مي‌آورده‌اند. خرده سنگ‌ها و سنگ‌هاي بي‌مصرف حاصل از تراش و تسطيح صخره را نيز به درون گودها ريختند. شايد در همين زمان بوده است كه با آب انبار بزرگ چاه مانندي در سنگ صخره و در دامنه كوه‌مهر (= كوه رحمت) به عمق 24 متر كندند. پس از چند سال، صاف كردن صخره طبيعي و پر كردن گودي‌ها به پايان رسيد و تخت هموار گشت. آن‌گاه شروع به برآوردن شالوده بناها كردند و در همان زمان دستگاه آب دَركُني تخت‌جمشيد را ساختند بدين معني كه در دامنه آن قسمت از كوه رحمت كه مشرف بر تخت است آبراهه‌هايي كندند و يا درست كردند، و سر اين آبراهه‌ها را در يك خندق بزرگ و پهن، كه در پشت ديوار شرقي تخت كنده بودند، گذاشتند تا آب باران كوهستان از راه آن خندق به جويبارهايي در جنوب و شمال صفه راه يابد و به دَر رَوَد. بدين‌گونه خطر ويراني بناهاي روي تخت‌ناشي از سيلاب جاري از كوهستان از ميان رفت، اما بعدها كه اين خندق پُر شد آب باران كوهستان قسمت اعظم برج و باروي شرقي را كند و به درون محوطه كاخ‌ها ريخت و آن‌ها را انباشت، تا اين كه در هفتاد سال گذشته؛ باستان‌شناسان اين خاك‌ها را بيرون ريختند و چهره بناها را دوباره روشن ساختند. بر روي خود صفه، آبراهه‌هاي زيرزميني كنده‌اند كه از ميان حياط و كاخ‌ها مي‌گذشت و آب باران سقف‌ها از راه ناودان‌هايي كه مانند لوله بخاري و با آجر و ملاط قير در درون ديوارهاي ستبر خشتي تعبيه كرده بودند، وارد آبراهه‌هاي زيرزميني مي‌شد و از زير ديوار جنوبي به دشت و خندقي در آن جا مي‌رسيد. هنوز قسمت‌هايي از اين آبراه‌هاي زيرزميني و ناودان‌هاي درون ديوارها را در گوشه‌و‌كنار تخت‌جمشيد مي‌توان يافت. هم اكنون نيز آب باران‌هاي شديد زمستاني از اين آبراه‌ها به در مي‌رود.

۱۳۸۷ مرداد ۷, دوشنبه

روسیه مکتب کلاسیک مارکسیسم را دگرگون کرد

مارکسیسم در روسیه از آغاز به شکل غرب گرایی افراطی (نگرش مبتنی بر به کاربستن اصول جوامع غربی برای توسعه ی روسیه) نمود پیداکرد. نسل های نخست مارکسیست های روسی با تمامی اصول کهنه ی روشنفکران هوادار انقلاب مثل جنبش "مردم گرایان" (پوپولیست) به نبرد برخاستند و تضعیف شان کردند (روشنفکران مردم گرا با زندگی و کار در میان مردم عادی در پی همبستگی با آن ها بودند). اما مارکسیست های روسی برای رسیدن به آزادی چشم امیدشان به توسعه ی صنعتی بود. نگرشی که "مردم گرایان" قبول نداشتند. گمان بر این بود که توسعه ی صنعت تحت نظام سرمایه داری به پا گرفتن و گسترش طبقه ی کارگر یعنی همان طبقه ی آزادی بخش آینده، می انجامد. از همین رو، مارکسیست ها هوادار تبدیل دهقانان به کارگران صنعتی و پرولتاریا بودند. "مردم گرایان" با این نگاه هم مخالف بودند. مارکسیست ها بر این باور بودند که پایه ی اجتماعی و راستین نبرد انقلابی برای رسیدن به آزادی را یافته اند. می گفتند پرولتاریا تنها نیروی اجتماعی قابل اتکا است. منش انقلابی را باید در این طبقه ی اجتماعی شکل داد. انقلابیون نباید به سراغ دهقانان بروند که مخالف دیدگاه های انقلابی هستند بلکه باید به کارخانه ها بروند به گفت وگو با کارگران بپردازند. مارکسیست های روسیه عمل گرا (پراگماتیست) بودند زیرا در شرایطی می زیستند که سرمایه داری داشت در روسیه پامی گرفت. نخستین مارکسیست های روسیه خواستار اتکا به قوانین عینی جامعه و اقتصاد بودند و نقش فردیت در تاریخ را باور نداشتند. مارکسیست ها با نفرت تمام، دیدگاه سوسیالیسم آرمانشهری (اتوپیایی) "مردم گرایان" را مورد حمله قراردادند. در حالی که "مردم گرایان" انقلابی روسیه منشی احساسی داشتند، مارکسیست های روسیه منش روشنفکری داشتند. به خاطر شرایطی که روسیه داشت و گسترش مارکسیسم نیز دست آورد آن بود مارکسیست های روسیه بر مولفه های جبر گرایی و تکامل در نظریه ی مارکس تاکید می کردند. با هواداران نگرش های آرمان شهری بحث می کردند، از رویا پردازی بیزار بودند و به خود مباهات می کردند که توانسته اند سوسیالیسم علمی راستین را کشف کنند، سوسیالیسمی که مبتنی بر قوانین عینی جامعه است و ضامن پیروزی. مارکسیست های روسیه معتقد بودند که ضرورت اقتصادی و قوانین توسعه ی جامعه باعث پا گرفتن سوسیالیسم می شود. شادمانه درباره ی توسعه ی نیرو های تولید سخن می گفتند، نیروهایی که مایه ی امیدشان بود. هم به توسعه ی اقتصادی روسیه دلبستگی داشتند و آن را هدفی تمام عیار و مطلوب می انگاشتند هم می خواستند ابزاری برای نبرد انقلابی پیداکنند. از لحاظ روان شناختی نیز انقلابیون از همین اصول پیروی می کردند. می توان گفت که اهداف روشنفکران انقلاب خواه روسیه همچنان همانی بود که بود اما ابزار تازه ای برای نبرد و جا پای تازه ای به دست آورده بودند. مارکسیسم درمقایسه با نظریه ای که روشنفکران انقلابی در گذشته به کار می بردند نظریه ی فکری پیچیده تری بود و به کار فکری بیشتری نیازداشت. مارکسیسم ابزار انقلاب و عمدتا ابزار نبرد با نگرش های قدیمی بود، نگرش هایی که عملی نبودن شان ثابت شده بود. مارکسیست ها با شیوه های تروریستی مخالف بودند و از همین رو سوسیالیست های مردم گرا(یا به قول خودشان سوسیالیست های انقلابی) که دست به عملیات تروریستی می زدند از آن ها تندرو تر و انقلابی تر می نمودند. اما چنین تصوری نادرست بود هر چند که پلیس را نیز گمراه کرده بود. سر بر آوردن مارکسیسم روسی روشنفکران روسیه را دچار بحرانی جدی کرد و بنیان های فلسفی شان را تضعیف کرد. نگرش های دیگری شکل گرفت که از مارکسیسم منتج می شد. برای درک نگرش های روسی منتج از مارکسیسم باید نگرش اصلی مارکسیسم و دوگانگی اش را شناخت. انقلاب همچون مذهب و فلسفه ای بود و نه نبرد در بستر حیات اجتماعی و سیاسی. این فلسفه ی انقلاب و نگرش تمامیت خواه به مارکسیسم روسی نیازداشت. لنین و بلشویک ها با آن جور در می آمدند. بلشویک ها تنها خود را مارکسیست های ارتودکس (تمامیت خواه) و بی نقص می انگاشتند، چند شاخگی نگرش مارکسیستی را قبول نداشتند و فقط شاخه ای خاص از آن را برگزیده بودند. در واقع این مارکسیسم "ارتودکس" پرورده ی روسیه و آکنده از رگه های موعود باور (مسیانیک)، اسطوره ای و مذهبی است که سبب شد تا اراده ی انقلابی ارزش یابد و نبرد انقلابی پرولتاریا تحت رهبری گروهی کوچک و سازمان یافته ای ازجامعه قدر پیداکند، گروهی که از نگرش پرولتاریایی به وجد آمده است. روس ها به وجوه جبرگرایی، تحول گرایی و علم گرایی مارکسیسم توجهی ندارند. چنین مارکسیسم ارتودکس و تمامیت خواهی همواره خواهان پای بندی به باور های ماده گرایانه (ماتریالیستی) بوده است اما در عین حال عناصر ایدآلیستی نیرومندی را نیز در خود داشته است و نشان داد که اگر نگرشی تمامیت گرا و هم‌ خوان با غرایز مردم باشد چه نیرویی که به دست نخواهد آورد. در مارکسیسم بلشویکی، پرولتاریا را دیگر نمی توان واقعیتی تجربی نامید و در واقع پرولتاریا از این لحاظ برای مارکسیست های روسیه معنایی ندارد نگرش مبتنی بر پرولتاریا به همه چیز مارکسیسم روسی بدل شد آن هم نگرشی که به دست گروه کوچکی از جامعه می تواند پیاده شود. فقط کافی است که این گروه کوچک سراپا در عظمت اندیشه ی پرولتاریایی غرق شده باشد، اعضای گروه به اهمیت اراده ی انقلابی آگاه باشند و گروه به خوبی سازمان یافته و منظم باشد در این صورت می توان شگفتی آفرید و جبر قوانین جامعه را دگرگون ساخت. لنین در عمل ثابت کرد که چنین کاری شدنی است. لنین به نام مارکس اما نه بر پایه نگرش مارکس انقلاب به پا کرد. انقلاب کمونیستی در روسیه به نام مارکسیسم تمامیت خواه پاگرفت. مارکسیسمی که مذهب پرولتاریا بود و با هر آن چه مارکس درباره ی توسعه ی جوامع بشری گفته بود میانه ای نداشت. مردم گرایان انقلابی شکست خوردند اما مارکسیست ها توانستند انقلاب به پا کنند که روسیه با جستی از مرحله ی سرمایه داری بگذرد. از نظر نخستین انقلابیون روسیه مرحله ی سرمایه داری برای جامعه اجتناب ناپذیر بود. اما این جهیدن از روی مرحله ی سرمایه داری بودکه با غریزه و سنت های مردم روسیه هم خوانی داشت. در آن هنگام نگرش مردم گرایان انقلابی را توهم خواندند و اسطوره ی توده های دهقانی فروپاشید. مردم روشنفکران انقلابی را پس زدند. اسطوره ی تازه ای ضرورت یافته بود. این گونه بود که اسطوره ی پرولتاریا سر بر آورد. مارکسیسم مردم را به طبقاتی دارای منافع متضاد تجزیه کرد و بر یکپارچگی مردم خط بطلان کشید. اسطوره ی پرولتاریا چیزی نبود مگر نسخه ای احیا شده ای از اسطوره ی خلق روس. خلق روسیه برابر شد با پرولتاریا. روحیه ی موعود باوری سوسیالیستی جای نگرش های موعود باوری روسی را گرفت. روسیه ی شوروی ی کارگران و دهقانان تشکیل شد و توده های دهقانی و توده های پرولتاریا با هم یک کاسه شدند و این درست بر خلاف عقیده ی مارکس بود که دهقانان را خرده بورژواهایی واپس‌گرا می نامید. بلشویسم با آرمان شهر میانه ای نداشت و واقعگرا ترین نظریه ی هم‌خوان با وضعیت روسیه درسال ۱۹۱۷ بود. بلشویسم به شماری از سنت های اصیل روسی تن داد. دیدگاه افراطی دست یافتن به حقیقت اجتماعی فراگیر یکی ازآن ها بود و همچنین شیوه های خشونت آمیز اعمال قدرت. تمام فرآیند تاریخ روسیه و ضعف نیروهای فکری نو آور در جامعه ی روسیه نیز نمایانگر سیطره ی همین روند است. کمونیسم سرنوشت اجتناب ناپذیر روسیه بود و مرحله ای معنوی درسرنوشت مردم روسیه.

شهر تاریخی شیراز

تاریخچه در افسانه‌ها آمده است که شیراز فرزند تهمورس (از پادشاهان سلسله پیشدادیان) شهر شیراز را تاسیس کرد و نام خود را بدان بخشید. به روایتی دیگر، نام این دیار، شهرراز بوده که به اختصار شهراز و شیراز خوانده شده است در حالی که بر اساس تحقیقات تدسکو شیراز به معنای مرکز انگور خوب است، ابن حوقل، جغرافی دان مسلمان قرن چهارم هجری، علت نامگذاری شیراز شباهت این سرزمین به اندرون شیر می داند، چرا که به قول او عموما خواربار نواحی دیگر بدانجا حمل می شد و از آنجا چیزی به جایی نمی‌بردند. و بالاخره بنا به نوشته کتاب صورالاقالیم، از جهت وجود دام های بسیار در دشت شیراز، آنجا را شیرساز نامیده اند. و به نقل از مردم عامیانه :شی به معنای شیب و دراز به معنی طولانی در گذشته شیراز را شیدراز به معنای شیب بلند می خوانده‌اند. چون سطح این جلگه دارای شیب زیاد و طولانی است. حتی هم اکنون به محل‌های پایین شیراز. شی بازار یا شیب بازار می‌گویند.باری، بیش از هر چیز نام شیراز که واژه ای پارسی است، بهترین گواه بر این باور است که برخلاف پندار پاره ای از جغرافی دانان مسلمان، تاسیس این شهر به قرن‌ها قبل از ورود اسلام به ایران باز می گردد، شیراز، هم اکنون نیز در محل تقاطع مهم‌ترین راه های ارتباطی شمال به جنوب و شرق به غرب کشور است و این موقعیت در ادوار قبل از اسلام شاخص تر بوده، چرا که در عهد هخامنشیان، شیراز بر سر راه شوش (پایتخت هخامنشی) به تخت جمشید و پاسارگاد بوده و در عهد ساسانیان راه ارتباطی شهرهای بسیار مهمی چون نیشابور و گور با استخر، از جلگه شیراز می گذشت. در نتیجه مسلم است که چنین محل حاصلخیز و خوش آب و هوایی که در تقاطع مسیرهای مهمی که برشمرده شد، قرار داشته، هرگز خالی از آبادی و سکنه نبوده استوجود آثار قدیمی مانند قصر ابونصر در حوالی شیراز که قدمت آن به دوره اشکانیان می رسد و نقوش برجسته برم دلک، (در چندکیلومتری شرق قصر ابونصر) که از آثار دوره ساسانی (یا پیشدادیان) است و قلعه بزرگ بندر (فهندر، پهندر، قهندز، کهندژ) در سمت شرق تنگ سعدی و چند نقش برجسته در دهکده گویم در چهار فرسنگی شمال غرب شیراز و همچنین پیدا شدن سکه هایی در ضمن حفاری های قصر ابونصر، که بر آنها با خط پهلوی نام شیراز نقش بسته است، جملگی بر وجود شهر یا بلوکی به نام شیراز، در همین محل در دوران قبل از اسلام دلالت دارد علاوه بر آنچه گفته شد، کاوش های باستان شناسی در تخت جمشید، به سرپرستی کامرون در سال 1314 ه.ش، به پیدایش خشت نبشته هایی انجامید که بر روی چند فقره از آنها نام شیراز مشخص بود. بدین ترتیب می توان احتمال داد، این وادی که در عهد رونق تخت جمشید، آبادی کوچکی بیش نبوده است، بعد از انهدام پایتخت هخامنشیان، از نو ساخته شده است در اشعاری از شاهنامه فردوسی، نیز به مناسبت هایی از شیراز یاد شده، استخری در کتاب مسالک و ممالک که در نیمه اول قرن چهارم هجری تالیف شده است، راجع به آثار و بقایای فرهنگی قبل از اسلام، در شیراز می گویدشیراز قلعه ای به نام شاه موبد دارد. وی همچنین از دو آتشکده به نام های کارستان و هرمز در آن سرزمین یاد می کند باری در مجموع گفتار استخری که شیراز سیزده ناحیه (طسوج) دارد که در هر کدام از آنها قراء و کشتزارهایی موجود است که متصل به هم قرار گرفته اند. و نیز نظر ابن بلخی که در روزگار ملوک فرس، شیراز ناحیتی بود و حصاری چند بر زمین، می تواند روشنگر قدمت شیراز، به عنوان یک سرزمین مسکون و آباد باشد... . یکی از غذاهای خوشمزه شیرازی کلم پلو است. یکی دیگر از غذاهای معروف کوفته سبزی شیرازی استشیراز تختگاه شیراز این شهر باستانی در طی گذشت ایام به القاب گوناگونی شهرت داشته و از آن جمله دارالملک، دارالعلم، ملک سلیمان و ... اما شاید مشهورترین و قدیمی ترین لقب شیراز همان ملک سلیمان است و بدین خاطر بر بسیاری از بناهای قدیمی شهر همچون عمارات باغ نظر، سردربازار مشیر، نارنجستان قوام و .... تصویرهایی از حضرت سلیمان نقش شده است که معمولاً وی را بر تختی نشسته و در وسط مجلس نشان می‌دهد و عده‌ای از وزرا و تعدادی از دیوها گوش به فرمان او در اطرفش ایستاده‌اند و تعدادی از حیوانات وحشی و اهلی نیز در بین گلها و درختان و بدور حضرت سلیمان ترسیم شده اند. همچنین در بعضی کتب نقل شده است که در حدود قرن هفتم هجری عده‌ای از عرفا و زهاد از بغداد به طرف شیراز حرکت کرده‌اند تا مسجد سلیمان را زیارت کنند و برای زیارت آن ثوابهای فراوانی قائل می شده اند.جاهای دیدنی از جاهای دیدنی شهر شیراز که به ایرانگردان و جهانگردان ایرانی و خارجی توصیه می‌شود: باغ دلگشا، باغ ارم،نارنجستان قوام،باغ عفیف آباد، باغ زیبای جهان نما، حافظیه، سعدیه، ارگ کریم خان، آستانه و شاهچراغ، کوهپایه، دروازه قرآن، بازار وکیل، آرامگاه سیبویه،آستانه سید علاالدین حسین،حمام وکیل ،آرامگاه خواجوی کرمانی، بقعهٔ هفت تنان، بقعه چهل تنان، موزه پارس و ...باغ عفیف سوغات عمده شیراز آبلیمو و آبغوره می‌‌باشد. همین طور بهار نارنج شیراز زبانزد خاص و عام است. همینطور شیرازی‌ها نوعی پالوده به همان نام پالوده شیرازی دارند که یکی از بهترین انواع پالوده در ایران است. از انواع دیگر صنایع دستی می‌توان به خاتم‌کاری، منبت‌کاری، قالی و قالیچه اشاره کرد. خاتم این شهر معروف است.علاوه بر آن نوعی شیرینی به نام نون یوخه که بسیار لذیذ است بسیار معروف است.

ايران در اواخره هزاره سوم ق.م.

طي هزاره سوم و اوايل هزاره دوم ق.م. فلات ايران به چند منطقه فرهنگي متمايز از يكديگر تقسيم شده بود. فرهنگ گرگان سراسر منطقه شرق درياي مازندران را در بر مي گرفت. فرهنگ گيان چهارم- سوم و گودين چهارم، منطقه شرق لرستان را شامل مي گرديد. فرهنگ يانيك ، از شرق آذربايجان آغاز شده و تا قسمتهاي مركزي ايران گسترش يافته بود. در جنوب ، جنوب شرقي و شرق ايران،سه فرهنگ مختلف با سفالهاي منقوش ، فارس، كرمان و سيستان را زير پوشش خود در آورده بود. ايلاميان از آغاز و چگونگي برپايي حكومت و نيز پيدايش تاريخ در ايلام ، اطلاعي در دست نداريم . با نام ايلام نخستين بار در نامنامه شاهان سومري كه در حدود سالهاي 2100 ق.م. تنظيم شده است برخورد مي كنيم. بر اساس اين نامنامه در حدود سالهاي 2600 ق.م. فرمانروايي از شهر كيش ايلام را فتح كند . بر اساس همين نامنامه ، در حدود سالهاي 2500 ق.م. ايلاميان بين النهرين را به تصرف در آورده و سه فروانروا از سلسله اون به مدت 356 سال( تعداد سالهارا اسطوره أي بايد به شمارآورد ) بر آن سرزمين فرمانروايي كرده اند . در حدود سالهاي 2450 ق.م. يكي از فرمانروايان شهر لگش از پيروزي خود بر ايلاميان سخن گفته است . ايلاميان تا سال 750 ق.م بر ايران حکومت کردند و عاقبت در همين سال حکومت ايلاميان توسط کوروش به پايان رسيد. ايران در هزاره اول ق.م. (مادها) بررسي جامع تاريخ و فرهنگ و جغرافياي ايران را در دوران ماد مي توان به اعتباري مشكل ترين و پيچيده ترين بخش از دورانهاي تاريخي اين سرزمين به شمار آورد. وجود نظريه پردازيهاي پژوهشگران مختلف كه هر يك در زمينه أي خاص ، چون زبان شناسي ، نژادشناسي ، دين شناسي و… صاحب نظر بوده و از ديدگاه خود با موضوع برخورد كرده اند . از نظر نام و عنوان ، اين درست است كه شاهنشاهي بزرگ ماد دوراني طولاني نپاييد و جاي خود رابه شاهنشاهي هخامنشي سپرده ، ولي نكته بسيار مهم آنكه شاهنشاهي هخامنشي چيزي جزه تداوم دولت و تمدن مادي نبود . همان اقوام و همان مردم ، روندي راكه برگزيده بودند با پويايي و رشد بيشتر تداوم بخشيدند و در پهنه أي بسيار وسيع ، آن را تا پايه بزرگترين شاهنشاهي شناخته شده جهان ، اعتبار بخشيدند. هخامنشيان با طلوع دولت هخامنشي كه به وسيله كوروش پارسي از خاندان معروف بنياد گرديد ( حدود 550 ق.م ) ، ايران در صحنه تاريخ جهاني نقش فعال و تعيين كننده أي يافت . همچنين ، اين دولت منشاء و مركز يك تمدن و فرهنگ ممتاز آسيايي و جهاني دنياي باستان شناخته شد. کوروش که به فرمانروايي طوايف ماد در ايران خاتمه داد با لشکرکشي و فتوحات خود روزبروز بر گسترش مرزهاي خود مي افزود. در گيريهايي كه در نواحي شرقي كشور در حوالي گرگان و اراضي بين درياچه خزر و درياچه آرال براي او پيش آمد به مرگ او منجر شد . پس از وي كمبوجيه . داريوش اول . خشايارشا . داريوش دوم و اردشير دوم بر تخت سلطنت نشستند . مدت دوام شاهنشاهي هخامنشي ، دويست و سي سال بود. فرمانروايي آنان در قلمرو شاهنشاهي - به خصوص در اوايل عهد - موجب توسعه فلاحت ، تامين تجارت و حتي تشويق تحقيقات علمي و جغرافيايي نيز بوده است . مباني اخلاقي اين شاهنشاهي نيز به خصوص در عهد كساني مانند كوروش و داريوش بزرگ متضمن احترام به عقايد اقوام تابع و حمايت از ضعفا در مقابل اقويا بوده است ، از لحاظ تاريخي جالب توجه است . بيانيه معروف كوروش در هنگام فتح بابل را ، محققان يك نمونه ازمباني حقوق بشر در عهد باستان تلقي كرده اند . سر انجام با شكست داريوش سوم ( 330 - 336 ق.م. ) از اسكندر سلطنت هخامنشيان به پايان رسيد. سلوكيان يازده سال بعد از مرگ اسكندر كه تمام آن مدت و حتي چند سالي بعد از آن هم جنگهاي جانشيني او بين سردارانش در منازعات طولاني گذشت ، استان بابل به وسيله يك سردار مقدوني او به نام سلوكوس كه پدرش انتيوكوس هم از سرداران فيليپوس ( فيليپ ) پدر اسكندر محسوب مي شد، افتاد ( 312ق.م. ) . او سپس استان ايلام ( خوزستان و بخشي از لرستان امروز ) و سرزمين ماد ( به استثناي آذربايجان ) را هم بر قلمرو خويش افزود . بدين گونه ، دولت پادشاهي مستقلي به وجود آورد كه به نام خود او " دولت سلوكي " ( سلوكيان ) خوانده شد و آغاز سلطنت او بعدها براي اين دولت ، مبداء تاريخ گشت . سلطنت سلوكيان در سال 64 ق.م. به انقراض نهايي رسيد. اشكانيان سلطه جانشينان اسكندر بر قلمروهخامنشي ( با وجود خشونت نظامي سلوكيان ) در سراسر ايران طولاني نشد و فترت حاكميت در ايران ، شصت و پنج سالي بيش نكشيد . حتي ، در همان دوران اقتدار نظامي سلوكيان - مقارن با سالهايي كه مهاجران يوناني در استان باكتريا ( باختر ،بلخ ) به رهبري سر كرده خويش به نام ديودوتس ، اعلام استقلال كردند . ( حدود 250 ق.م. ) - در استان پارت ( پارتيا، پرثوه ) نيز دولت ايراني مستقلي به وجود آمد كه به نام موسس آن دولت ، ارشكان ( اشكان ، اشكانيان) ناميده شد. بعدها به دنبال طرد سلوكيان از ايران ، اين دولت به شاهنشاهي بزرگي تبديل شد كه در توالي شاهنشاهيهاي بزرگ شرق ، ششمين شاهنشاهي بزرگ دنياي باستان محسوب شد . اين دولت طي چندين قرن فرمانروايي ، از بسياري جهات هماورد و رقيب و حريف روم بود . حاصل عمده فرمانروايي آنان ، حفظ تمدن ايران از تهاجمات ويرانگر طوايف مرزهاي شرقي و نيز ، حفظ تماميت ايران در مقابل تجاوز خزنده روم به جانب شرق بود . در هر دومورد ، مساعي آنان اهميت قابل ملاحظه أي براي تاريخ ايران داشت . سلطنت اشكانيان ، چهار صد هفتاد سال طول كشيد و در اين مدت ، بيست و نه اشك از اين سلسله در ايران فرمانروايي كردند . ساسانيان حكومت خاندان ساساني در ايران ، پس از انقراض دولت پارتي ( اشكاني ) به مدت چهار قرن دوام يافت. در تاريخ آغاز حكومت اردشير اول ، نخستين شاهنشاه ساساني ، ميان محققان اختلاف جزئي ( در حدود سه سال ) است . در اين چهار صد سال ، دولت ساساني يكي از دو دولت بزرگ جهان متمدن آن روز ( در آسياي غربي ) بوده است كه مرزهاي آن در مشرق ، تا دره رود سند و پيشاورو در شمال شرقي ، گاهي تا كاشغر كشيده شده بود . در شمال غربي ، تا كوههاي قفقاز و دربند در ساحل درياي خزر و گاهي هم ، تا درياي سياه مي رسيد و در مغرب ، رود فرات به طور كلي مرز اين دولت با حكومت روم و جانشين آن يعني روم شرقي با بيزانس بود . البته ، گاهي اين مرز خيلي فراتر از رود فرات مي رفت و گاهي هم به اين سوي فرات منتهي مي شد ، ولي صرف نظر از كششها و فشردگيها مي توان رود فرات را مرزي طبيعي ميان دو دولت بيزانس و ساساني دانست دانش طب و نجوم در زمان ايشان در ايران پيشرفتهاي كلي كرد و موسيقي مقام والايي يافت . هنرهاي ديگر نيز ، كم و بيش پيشرفتهايي داشتند . به هر حال دولت ساساني از پديده هاي مهم دنياي قديم است كه همه مورخان به اهميت آن روز به روز بيشتر پي مي برند. فتح ايران به دست مسلمانان در زمان خلفاي راشدين پس از آنكه حضرت رسول اكرم ( ص ) از مكه به مدينه هجرت كردند و در سرتاسر شبه جزيره عربستان اكثر قبايل عرب را به دين اسلام در آوردند ، بر آن شدند تا مردم ممالك مجاور عربستان را نيز به دين اسلام دعوت كنند . براي اين منظور، نامه هايي به پادشاهان اطراف فرستادند ، از جمله براي خسرو پرويز شاهنشاه ساساني . در طي همين سالها کشمکش هاي فراواني بين ساسانيان و مسلمانان صورت گرفت و با شکست ساسانيان سلطنت آنان نيز به پايان رسيد و از آن پس طاهريان صفاريان آل بويه بني عباس سامانيان غزنويان علويان آل زيار سلجوقيان اتابکان و خوارزمشاهيان بر ايران حکومت کردند. در سال 654 ه.ق با هجوم مغولها به ايران حکومت در ايران به دست آنان افتاد و در سال 771 ه.ق حکومت به دست تيموريان افتاد و تا سال 903 ه.ق در ايران حکومت کردند. صفويان تشكيل دولت صفوي در اوايل قرن دهم هجري قمري ( ابتداي قرن شانزدهم ميلادي ) يكي از رويدادهاي مهم ايران محسوب مي شود . پيدايش اين دولت كه بايد آن را سرآغاز عصر تازه اي در حيات سياسي و مذهبي ايران دانست موجب گرديد استقلال ايران بر اساس مذهب رسمي تشيع و يك سازمان اداري بالنسبه متمركز ، تامين گردد . گذشته از آن تاسيس و استقرار اين دولت زمينه اي را فراهم ساخت تا خلاقيتهاي فرهنگي و هنري معماري ، تداوم و امكان تجلي و رشد يابد و نمونه هاي بديعي از اين امور ( به ويژه در زمينه هنر و معماري ) پديد آيد . با آغاز روابط سياسي با دولتهاي اروپايي و سرزمينهاي همجوار ، بازرگاني توسعه يافت . لازم به ذكر است كه اين امر موجب تحول در اقتصاد داخلي گرديد و اين تحول در توليد و فروش ابريشم و ايجاد مراكز بزرگ بافندگي بسيار موثر افتاد . در سال 907 ه.ق. شاه اسماعيل اول ( فرزند شيخ حيدر صفوي ) با كمك قزلباشان منتسب به خانقاه اردبيل ، پس از شكست فرخ يسار ( پادشاه شروان ) و الوند بيگ آق قويونلو ، شهر تبريز ( پايتخت دولت آق قويونلو ) را به تصرف درآورد . در همين شهر بود كه دولت صفوي را بنيان نهاد و مذهب شيعه دوازده امامي را مذهب رسمي ايران اعلام كرد آخرين سلطان كشور يكپارچه صفوي ( قبل از سقوط نهايي آن به دست نادر شاه افشار ) سلطان حسين بو.د كه بعد از شاه سليمان از سال 1106 تا سال 1135 ه.ق. سلطنت كرد . عوامل پنهان و آشكاري كه از قبل زمينه انحطاط و انقراض دولت صفوي را فراهم ساخته بود در دوران پادشاهي اين شخصيت ضعيف النفس و با حسن نيت رخ نمود. افزايش مالياتها ، تعدي حكام خود كامه و تازه به دوران رسيده و فشار زياد به اقليتهاي مذهبي نفوذ عناصر غير مسئول و خواجگان حرم در دستگاه دولتي طرد شخصيتهاي كاردان از دستگاه اداري و نظامي و بي ارادگي شاه در برخورد با حوادث مقدمات فروپاشي نظام دولت صفوي را فراهم ساخت . شورش طايفه غلزايي ساكن قندهار در سال 1113 ه.ق. كه از جانب دولت هند دامن زده مي شد و شورش ابداليان هرات در سال 1118 ه.ق. خود مقدمه اي بود بر سقوط دولتي كه شاه و اطرافيان او طي 17 سال نتوانسته بودند با تدبير و يا قدرت از آن جلوگيري كنند . افشاريان نادر قلي فرزند امام قلي از قبيله " قرخلو " بود كه شاخه اي از ايل افشار به شمار مي رفت . طايفه مزبور ، از آغاز سلسله صفوي براي جلوگيري از هجوم ازبكان و تركمانان به منطقه شمال خراسان كوچ داده شد و در منطقه ابيورد و دره گز استقرار يافت .سقوط اصفهان در سال 1135 ه.ق. بهانه خوبي به دست سركشان داخلي و مدعيان خارجي ايران داد تا هر يك از گوشه اي سر برآوردند و كشور را به هرج و مرج طولاني مبتلا كنند . نادر نيز در راس گروهي كه براي حمايت از حيات و هستي اهل ابيورد فراهم ساخته بود ابتدا در خدمت خان همين منطقه قرار گرفت و پس از ازدواج پياپي با دو دختر او ، وارث حكومت محلي كوچك وي شد . آن گاه در سال 1139 ه.ق كه شاهزاده سرگردان صفوي ( تهماسب ميرزا ) در جستجوي ياران و همراهان فداكاري بود به او پيوست و عزم نجات ايران كرد و خود سلسله افشاريه را به وجود آورد.سرانجام هلاكت وي به دست جمعي از سرداران مقربي انجام گرفت. زنديه كريم خان زند ، پايه گذار سلسله زنديه محسوب مي شود . اقبال جهانگشايي او ، بيش از هر چيز مديون اغتشاشاتي بود كه پس از قتل نادر در ايران سربرآورد و از سابقه دراز هفتاد يا هشتاد ساله اي برخوردار بود. وي قريب سه سال بعد از در گذشت نادر شهرتي نداشت و در ميان قبيله خود ، كه به دستور نادر در سال 1144 ه.ق. به خراسان كوچانيده شده بودند ، از حيثيت متعارفي برخوردار بود. وي توانست در پرتو تدبير و حسن عمل و صداقت بي رياي خويش ، بر حريفان مزبور غلبه كند و از سال 1179 ه.ق. به صورت مستقل بر ايران فرمان راند . دوران چهارده ساله اخير زندگاني وي را ، بايد نعمتي براي مردم ايران شمرد ، چرا كه توانست امنيت را در تمامي صفحات داخلي كشور و خليج فارس برقرار كند و پس از قريب پنجاه سال ناآرامي و جنگهاي مستمر ، طعم شيرين آسايش را به هموطنان خود بچشاند . به طور كلي ، دوران تقريبا" پنجاه ساله زنديه ( 1209 - 1160 ه.ق. ) عصر كشمكشهاي داخلي بود و مدعيان خارجي را يارا و انديشه آن نبود كه به ايران تجاوز كنند . سرحدات كشور نيز از هر جهت در اختيار دودمانهاي ايراني قرار داشت . همچنين ، با تحكيم اقتدار احمد خان ابدالي ( در صفحات جدا شد از هند به وسيله نادر شاه ) مي توان گفت كه نفوذ عنصر ايراني در شبه قاره هند كماكان برقرار بود . قاجاريه طايفه قوانلو با شكل دادن سپاهي منظم ( پس از مرگ كريم خان ) به سركردگي آقا محمد خان و با از ميان برداشتن رقيبان سلطنت " قاجاريه " را بنا نهاد و تهران را به پايتختي برگزيد .هنجارهاي حكومت ملوك الطوايفي در ايران در اين روزگار پايان گرفت . اما ايران در پهنه سياست جهاني با نفوذ و سلطه طلبي روسيه تزاري و بريتانياي كبير رو به رو. گرديد كه طي يك صد سال ، اوضاع جامعه را در تمامي زمينه ها دگرگون كرد و كاستيهايي را در نهاد حكومت و قدرت به بار آورد . كشته شدن آقا محمد خان آشفتگيهايي را در داخل ، و سلطنت فتحعلي شاه مسلط شدن بيگانگان را از خارج ، در پي داشت . در جنوب ، با اينكه خليج فارس همواره مرزي طبيعي بود و گاه به صورت درياي داخلي ايران به شمار مي رفت . اما سراسر اين آبها هيچ گاه از آسيب استعمارگران به دور نماند كه به طور نمونه مي توان به ماجراي بحرين اشاره كرد. در نتيجه تمام مرزهاي ايران را در قلمرو قاجاريه مي توان با شناختي كامل مرتبط با خواستها و منافع و مطامع كانونهاي قدرت برون مرزي دانست . همچنين ، عوامل جغرافيايي - نژادي - فرهنگي را نه تنها در تركيب بنديهاي مرزي كارساز نشمرد ، بلكه در خدمت گرايشهايي قلمداد كرد كه حكومتهاي منطقه اي در مكانيسم سلطه پذيري به موجوديت و قدرت آنها تن در دادند و با تاييد آن گرايشهايي قلمداد كرد كه حكومتهاي منطقه اي در مكانيسم سلطه پذيري به موجوديت و قدرت آنها تن در دادند . پهلوي ده روز پس از خلع احمدشاه از سلطنت ، سفير انگلستان نزد رضاخان رفت و طي يادشتي از سوي دولت انگلستان ، حكومت رضاخان را به رسميت شناخت و فرداي همان روز نيز سفير شوروي به رسميت شناختن حكومت او را توسط دولت متبوعش اعلام كرد . مجلس موسسان در 5 آذر 1304 ه.ش. با تعداد نمايندگاني سه برابر مجلس شورا با رياست ميرزا صادق خان مستشار الدوله تشكيل شد و طي پنج جلسه با تغيير اصول ياد شده ، رضاخان را به سلطنت برگزيد و سلطنت را در خاندان او موروثي نمود . شاه جديد در 4 ارديبهشت 1305 ه.ش. تاجگذاري كرد . در سال 1320 ه.ش. با استعفاي رضاخان محمد رضا وليعهد بيست ساله در مقام سلطنت قرار گرفت .دوره حکومت وي مصادف با موجي از اعتراضات مردمي به رهبري امام خميني به خاطر بي کفايتي حکام بود و بالاخره رژيم سلطنتي 2500 ساله در 22 بهمن 1357 به رهبري امام خميني سرنگون گرديد و جمهوري اسلامي ايران را تاسيس کرد.

ایده‌ئولوژی‌یِ آنارشیسم

آنارشیسم جریانی در اندیشه‌یِ اجتماعی است، که پیروانَ‌ش، خواهانِ الغایِ انحصارهایِ اقتصادی‌یِ جامعه، و همه‌یِ نهادهایِ قهرآمیزِ سیاسی و اجتماعی هستند. آنارشیست‌ها، به جایِ نظمِ سرمایه‌داری، خواهانِ تشکیلِ اجتماعی از همه‌یِ نیروهایِ تولیدکننده بر اساسِ کارِ تعاونی هستند، که یگانه هدفَ‌ش، رفعِ نیازهایِ ضروری‌یِ هریک از اعضایِ اجتماع خواهد بود. آنان، به جایِ ملت‌دولت‌هایِ کنونی با تشکیلاتِ سیاسی و بروکراتیکِ عاری از زنده‌گی‌یِ‌شان، آرزویِ فدراسیونی از انجمن‌هایِ آزاد در سر دارند، که در تداخلِ خواسته‌هایِ اقتصادی و اجتماعی، به یک‌دیگر محدود شوند، و امورِشان را با توافقِ دوجانبه و قراردادِ آزادانه به سامان رسانندهرکس تکاملِ اقتصادی و سیاسی‌یِ سیستم‌هایِ اجتماعی را ژرف‌نگرانه مطالعه کند، در خواهد یافت که این اهداف از اندیشه‌هایِ اوتوپیایی‌یِ معدودی بدعت‌گذارِ خیال‌پرداز بر نیآمده، بل‌که نتیجه‌یِ منطقی‌یِ بررسی‌یِ عمیقِ کژی‌هایِ موجودِ اچتماعی هستند، که، در هر مرحله‌یِ تکاملِ وضعیتِ اجتماعی، خود را آشکارتر و ناگواراتر به نمایش می‌گذارند. سرمایه‌داری‌یِ انحصاری‌یِ مدرن و دولت‌هایِ تمامیت‌خواه، صرفاً آخرین پرده‌هایِ نمایشِ تکاملی هستند، که به هیچ پایانِ دیگری نمی‌تواند برسد. تکاملِ بدفرجامِ سیستمِ اقتصادی‌یِ امروزینِ ما، سوق‌یابنده به سویِ انباشته‌گی‌یِ شدیدِ سرمایه‌یِ اجتماع در دستانِ اقلیت‌هایِ خاص، و استثمارِ پای‌دارِ توده‌هایِ انبوهِ مردم، جای را برایِ واکنشِ سیاسی و اجتماعی باز، و حتی آن را از هر جهت ضروری ساخته. سیستمِ کنونی، منافعِ اکثریتِ جامعه‌یِ انسانی را، در پایِ منافعِ خصوصی‌یِ برخی افراد قربانی ساخته، و درنتیجه، به طورِ سیستماتیک، ارتباطِ حقیقی میانِ انسان‌ها را از میان برده است. مردم فراموش کرده اند که صنعت، هدفی به صرفِ خود نیست، بل‌که تنها باید وسیله‌یی باشد، برایِ تضمینِ گذرانِ مادی‌یِ زنده‌گی‌یِ آن‌ها، و فراهم‌کردنِ فرصتِ برخورداری از فرهنگی متعالی‌تر. جایی که صنعت همه‌چیز شود، کارگر اهمیتِ اخلاقی‌یِ خود را از دست دهد، و انسان به هیچ شمرده شود، از این‌جا است که قلم‌روِ استبدادِ ظالمانه‌یِ اقتصادی می‌آغازید، و وجودَش، به اندازه‌یِ هر استبدادِ سیاسی‌ئی فاجعه‌بار خواهد بود. درحقیقت، استبدادِ سیاسی و اقتصادی، هردو، به طورِ متقابل یک‌دیگر را تکمیل می‌کنند، و خاست‌گاهِ مشترکی دارند سیستمِ اجتماعی‌یِ مدرنِ ما، از داخل، ارگانیسمِ اجتماعی‌یِ هر کشور را به طبقاتِ متخاصم تقسیم کرده، و در خارج، حلقه‌یِ اشتراکاتِ فرهنگی را، به ملت‌هایِ رزم‌جو در هم شکسته است؛ هردویِ طبقات و ملت‌ها، با خصومتِ بی‌پایانی با یک‌دیگر برخورد می‌کنند، و جنگِ آشتی‌ناپذیرِشان، زنده‌گی در جامعه‌یِ کنونی را پر از تنش می‌سازد. دو جنگِ جهانی در نیم‌سده و پی‌آمدهایِ‌شان، و خطرِ همیشه‌گی‌یِ درگرفتنِ جنگ‌هایِ جدید، که امروز دلهره را بر زنده‌گی‌یِ همه‌گان چیره ساخته، تنها بعضی از دست‌آوردهایِ منطقی و طبیعی‌یِ چنین وضعیتِ تحمل‌ناپذیری اند، که اگر تغییر نکند، تنها به فاجعه‌یی جهانی منجر خواهد شد. حقیقتِ اجبارِ بیش‌ترِ دولت‌ها به هزینه‌یِ قسمتِ بزرگی از درآمدِ سالانه‌یِ‌شان در امرِ به‌اصطلاح دفاعِ ملی، و بازپرداختِ وام‌هایِ جنگِ پیشین، اثباتی بر دفاع‌ناپذیری‌یِ وضعیتِ امروزین است؛ باید برایِ هرکسی روشن شود، امنیتی که دولت ادعایِ تأمینَ‌ش برایِ شهروندان را دارد، بسیار هزینه‌برتر از سودِ واقعی‌یَ‌ش است. قدرتِ فزاینده‌یِ بوروکراسی‌یِ سیاسی که از گهواره تا گور به زیستِ مردمان نظارت و رسیده‌گی می‌کند، هرروز موانعِ بیش‌تری بر سرِ راهِ هم‌کاری‌یِ آزادانه و متقابلِ مردمان برپا می‌کند. سیستمی است که در هر لحظه آسایشِ قسمتِ بزرگی از مردم و ملت‌ها را فدایِ شهوتِ قدرتُ‌ثروت‌خواهی‌یِ اقلیتِ کوچکی می‌سازد، و الزام دارد روابطِ سازنده‌یِ اجتماعی را به هم زده، جنگی راه بیاَندازد که هرکس را در برابرِ همه‌گان قرار می‌دهد. این سیستم تنها برایِ نخبه‌گان صلحی به ارمغان آورده، که امروزه تجلی‌یِ کاملَ‌ش در فاشیسمِ نو و ایده‌یِ دولتِ تمامیت‌خواه ظاهر می‌شود. آن‌چه امروز می‌گذرد بسیار متفاوت از اندیشه‌یِ قدرتِ سلطنتِ مطلقه در سده‌هایِ گذشته است، و گردآوردنِ همه‌یِ فعالیت‌هایِ انسانی به زیرِ نظارت و کنترلِ دولت را پی می‌گیرد. «همه برایِ دولت؛ همه از طریقِ دولت؛ و هیچ‌چیز مگر با نظارتِ دولت!» تکیه‌کلامِ الاهیاتِ سیاسی‌یِ جدیدی شده که پیوندِ نزدیکی با الاهیاتِ کلیسایی‌یِ گذشته دارد؛ آن‌گاه خدا همه‌چیز بود و انسان هیچ، در کیشِ جدید، دولت همه‌چیز است و شهروند هیچ. و همان‌گونه که عبارتِ «اراده‌یِ خدا» برایِ مشروعیت‌بخشیدن به کاست‌هایِ ممتاز به کار می‌رفت، امروز هم در پسِ پرده‌یِ خواستِ دولت، تنها منافعِ خودخواهانه‌یِ آنانی پنهان شده که خود را در جای‌گاهِ رسمی‌یِ تفسیرِ آن خواست و تحمیلَ‌ش به مردم می‌پندارند ما، در آنارشیسمِ مدرن، دو جریانِ بزرگ را به یک‌دیگر پیوند می‌دهیم که پیش‌تر، و از هنگامِ انقلابِ فرانسه، در خردِ اروپایی تکامل یافته اند: سوسیالیسم و لیبرالیسم. سوسیالیسمِ مدرن وقتی پدید آمد که مشاهده‌گرانِ ژرف‌بینِ زنده‌گی‌یِ اجتماعی، با اطمینانِ بیش‌تر و بیش‌تری متوجه شدند که مشروطیت و تغییراتِ داده‌شده در ساختارِ حکومت هیچ‌گاه نمی‌تواند ریشه‌یِ مشکلِ بزرگی که پرسشِ اجتماعی می‌خوانیم را حل کند. اندیش‌مندانِ سوسیالیست به این نتیجه رسیدند که تا زمانِ تقسیمِ مردم به طبقه‌ها، بر اساسِ مالکیت یا عدمِ مالکیتِ‌شان بر چیزهایی، صرفِ وجودِ این طبقات همیشه مانع از پیاده‌شدنِ هر سیستمِ ذهنی برایِ جامعه‌یِ آرمانی خواهد شد. بدین‌ترتیب اجماعی شکل گرفت که تنها با الغایِ انحصارهایِ اقتصادی و برپایی‌یِ مالکیتِ اشتراکی‌یِ ابزارهایِ تولید است، که عدالتِ اجتماعی برپایی‌پذیر می‌شود؛ آن‌گاه، جامعه، کمونی حقیقی خواهد شد، و کارِ انسان‌ها، نه به خاطرِ استثمار، که برایِ تضمینِ خوش‌بختی‌یِ همه‌گان خواهد بود. اما همان‌هنگام که سوسیالیسم جمع‌آوری‌یِ نیروها را آغازید و بدل به جنبش شد، ناگهان اختلافاتی در نظرات پدیدار شد، که از نایک‌سانی‌یِ شرایطِ اجتماعی‌یِ کشورهایِ مختلف سرچشمه گرفته بود. حقیقت این است که هر مفهومِ سیاسی، از حکومتِ مذهبی تا امپراتوری و دیکتاتوری، بر قسمت‌هایِ خاصی از جنبشِ سوسیالیسم اثر گذاشته است در همین حین، دو جریانِ بزرگِ دیگرِ اندیشه‌یِ سیاسی نیز، اثراتِ قاطعی بر تکاملِ ایده‌هایِ سوسیالیستی گذاشتند: لیبرالیسم، که روشن‌فکرانِ برجسته‌یِ کشورهایِ آنگلوساکسون، و به طورِ خاص هلند و اسپانیا را، به‌شدت بر اَنگیخته بود؛ و دموکراسی‌خواهی، که روسو در قالبِ قراردادِ اجتماعی بیانَ‌ش کرده بود، و مؤثرترین چهره‌هایَ‌ش را در ره‌برانِ ژاکوبین‌گری‌یِ فرانسه یافته بود. اندیشه‌یِ اجتماعی‌یِ لیبرالیسم از فرد می‌آغازید و می‌خواست فعالیت‌هایِ دولت را به کمینه بکاهد، درمقابل، دموکراسی از مفهومِ انتزاعی‌یِ جمع، به موضوع می‌نگریست، که روسو خواستِ همه‌گانی می‌نامید و می‌خواست در دولت-ملت تثبیتَ‌ش کند. لیبرالیسم و دموکراسی مفاهیمِ بسیار برجسته‌یِ سیاسی بودند، ولی از آن‌جا که بیش‌ترِ هواخواهانِ اصلی‌یِ‌شان به‌ندرت به مسائلِ اقتصادی‌یِ جامعه پرداخته اند، تکاملِ وضعیتِ اقتصادی، عملاً بر خلافِ اصولِ نخستینِ هردویِ دموکراسی و لیبرالیسم پیش رفت. واقعیت‌هایِ اقتصادِ سرمایه‌داری، هردویِ دموکراسی و لیبرالیسم، که به ترتیب خواهانِ برابر‌ی‌یِ همه‌یِ مردمانِ در پیش‌گاهِ قانون و حقِ انسان بر زنده‌گی‌یِ خود بوده اند را در هم شکسته. از آن‌جا که میلیون‌ها انسان در هر کشوری ناچار اند کارِ خود را به اقلیتِ کوچکِ صاحب‌کاران بفروشند، و اگر خریداری نیابند به بدترین فلاکت خواهند افتاد، آن برابری‌یِ خواسته‌شده در برابرِ قانون صرفاً یک کلاه‌برداری است، چه قوانین را آنانی می‌نویسند که در جای‌گاهِ مالکیتِ قسمتِ بزرگِ ثروتِ اجتماعی نیز هستند. اما، در همین حین، نمی‌توان حرفی از حقِ تصمیمِ فرد بر سرنوشتِ خود نیز زد، چراکه آن حق، وقتی فرد مجبور باشد به خاطرِ نیازِ اقتصادی خود را تسلیمِ دیگری کند، دیگر معنایی نخواهد داشت آنارشیسم، شبیهِ لیبرالیسم، جانب‌دارِ این ایده است که شادمانی و کام‌یابی‌یِ فرد باید در همه‌یِ موضوعاتِ اجتماعی معیار قرار گیرد. هم‌چنین، به‌مانندِ اندیش‌مندانِ بزرگِ لیبرال، به کاهشِ هرچه‌بیش‌ترِ وظایف و اختیاراتِ حکومت معتقد است. پی‌روانَ‌ش این اندیشه را به کمال رسانده، آرزویِ زدودنِ هرگونه نهادِ قدرتِ سیاسی از جامعه را در سر می‌پرورانند. اگر جفرسون مفهومِ بنیادینِ لیبرالیسم را بدین‌شکل بیان می‌کند که: «به‌ترین حکومت آنی است که کم‌ترین حکم‌رانی را کند»، تورئویِ آنارشیست می‌گوید: «حکومتی به‌ترین است که اصلاً حکم‌رانی نکند آنارشیست‌ها، شبیهِ بنیان‌گذارانِ سوسیالیسم، خواستارِ الغایِ انحصارِ اقتصادی در هر شکل هستند، و از مالکیتِ اشتراکی‌یِ زمین و همه‌یِ ابزارهایِ دیگرِ تولید حمایت می‌کنند، به نحوی که امکانِ استفاده از محصولِ‌شان، بی‌تبعیض، در اختیارِ همه‌گان باشد؛ چراکه آزادی‌یِ خصوصی و اجتماعی، تنها بر پایه‌یِ شرایطِ برابرِ اقتصادی برایِ همه‌گان دست‌رسی‌پذیر است. داخلِ خودِ جنبشِ سوسیالیسم، دیدگاهِ آنارشیست‌ها این است که مبارزه علیهِ سرمایه‌داری، باید هم‌زمان مبارزه‌یی بر علیهِ همه‌یِ نهادهایِ قهری‌یِ قدرتِ سیاسی نیز باشد، چراکه در طولِ تاریخ، استثمارِ اقتصادی، همیشه دست‌دردستِ ستمِ سیاسی و اجتماعی حرکت کرده است. استثمارِ انسان به دستِ انسان، و سلطه‌یِ انسان بر انسان، جداناشدنی و شرطِ یک‌دیگر هستند تاوقتی جامعه به دو گروِهِ متخاصمِ دارا و ندار تقسیم شده باشد، نگه‌داری‌یِ دولت برایِ اقلیتِ دارا ضروری خواهد بود، تا بتواند از امتیازاتِ خویش مراقبت کند. هنگامی که این وضعیتِ نابرابری‌یِ اجتماعی جایِ خود را به نظمِ برتری برایِ جامعه دهد، که هیچ حقِ خاصی به رسمیت نخواهد شناخت، حکم‌رانی بر مردم نیز جایِ خود را به مدیریتِ امورِ اقتصادی و اجتماعی خواهد داد؛ به زبانِ سنت سیمون «زمانی خواهد رسید که هنرِ حکم‌رانی ناپدید خواهد شد. هنرِ تازه‌یی جایِ آن را خواهد گرفت، هنرِ مدیریت و پیش‌بردِ امور». با توجه به این امر، آنارشیسم را می‌توان نوعی سوسیالیسمِ داوطلبانه پنداشت. تلقی‌یِ آنارشیستی، این نظریه‌یِ کارل مارکس و پی‌روانَ‌ش را نیز رد می‌کند، که دولت، به شکلِ دیکتاتوری‌یِ پرولتاریا، مرحله‌یِ انتقالی‌یِ لازمی برایِ رسیدن به اجتماعی بی‌طبقه است، و این دولت، پس از پایانِ مبارزاتِ طبقاتی و زدودنِ خودِ طبقات، خود را الغا کرده و از صحنه‌یِ روزگار ناپدید خواهد شد. این نظریه، درباره‌یِ طبیعتِ حقیقی‌یِ دولت و اهمیتی که عاملِ قدرتِ سیاسی در تاریخ بازی کرده، پاک به خطا می‌رود؛ به بررسی‌یِ ماتریالیسمِ اقتصادی بسنده کرده، و قدرتِ سیاسی و شکلَ‌ش را، تنها حاصلِ منطقی‌یِ شیوه‌یِ تولیدِ هر دوران می‌پندارد. این نظریه دولت و دیگر شکل‌هایِ نهادهایِ جامعه را، «روبنایِ سیاسی و قضایی، بر پایه‌یِ زیربنایِ اقتصادی» به حساب آورده، و می‌پندارد کلیدِ هر فرآیندِ تاریخی را یافته است. درحقیقت هر قسمتی از تاریخ به‌خوبی هزاران مثال ارائه می‌کند که چه‌گونه حکومت و سیاست‌هایِ زورمدارانه‌ئَ‌ش پیش‌رفتِ اقتصادی‌یِ کشوری را به تأخیر انداخته اند اسپانیا، پیش از برآمدنِ سلطنتِ مطلقه‌یِ کلیسایی، پیش‌رفته‌ترین کشورِ اروپا بود و در بیش‌ترِ زمینه‌هایِ تولیدِ اقتصادی، رتبه‌یِ نخست را داشت. اما سده‌یی پس از برپایی‌یِ سلطنتِ مطلقه‌یِ مسیحی، بیش‌ترِ صنایعَ‌ش ناپدید شده، و آن‌چه باقی بود، بدترین وضعیتِ ممکن را داشت. کارگران، در بیش‌ترِ صنایع، به بدوی‌ترین روش‌هایِ تولید باز گشته بودند. کشاورزی فرو پایشده بود، کانال‌ها و راه‌آبه‌ها تخریب می‌شدند، و مناطقِ پهناوری از خاکِ کشور به بیابان بدل شده بود. شاهنشاهی‌یِ مطلقه، در اروپا، با «فرامینِ اقتصادی»یِ احمقانه و «قانون‌گذاری‌یِ صنعتی»یَ‌ش، که کوچک‌ترین انحرافی از شیوه‌هایِ ازپیش‌تعریف‌شده‌یِ تولید را به‌سختی مجازات می‌کرد، و اجازه‌یِ هیچ ابداع و ابتکاری نمی‌داد، برایِ سده‌ها جلویِ پیش‌رفتِ صنعتی در کشورهایِ اروپایی را گرفته بود، و نمی‌گذاشت اقتصاد به شکلِ طبیعی رشد کند. و حتی امروز و پس از تجربه‌یِ وحشت‌ناکِ دو جنگِ جهانی، خطِ مشیِ قدرت‌خواهانه‌یِ دولت‌ملت‌هایِ بزرگ‌تر، بزرگ‌ترین مانعِ بازسازی‌یِ اقتصادِ اروپا است در روسیه، که دیکتاتوری‌یِ به‌اِصطلاح پرولتاریا به واقعیت بدل شده، قدرت‌طلبی‌یِ حزبی خاص جلویِ هرگونه تجدیدِ سازمانِ سیستمِ اقتصادی را گرفته، و کشور را به سرمایه‌داری‌یِ دولتی بدل کرده. دیکتاتوری‌یِ پرولتاریا، که هدفِ نهایی‌یَ‌ش می‌باید اجرایِ گذاری برگشت‌ناپذیر به سوسیالیسمِ واقعی باشد، امروز به استبدادی وحشت‌ناک و استعماری جدید بدل شده، که راهِ حکومت‌هایِ فاشیست ادامه می‌دهد. ادعایِ نیاز به ادامه‌یِ وجودِ دولت تا زمانی که جامعه هنوز به طبقاتِ متخاصم تقسیم شده، در روشنایی‌یِ تجاربِ تاریخی، لطیفه‌یی بی‌مزه بیش نیست هر شکلی از قدرتِ سیاسی، برایِ تضمینِ وجودِ خود، نوعِ خاصی از برده‌گی‌یِ انسان‌ها را در بر دارد. در خارج، در ارتباط با کشورهایِ دیگر، برایِ توجیهِ وجودَش باید نوعی خصومتِ مصنوعی ایجاد کرده، دیگران را به شکلِ «دشمن» به نمایش بگذارد؛ هم‌چنین در داخل، تقسیمِ مردم به طبقات، رتبه‌ها و کاست‌ها شرطِ ضروری‌یِ بقایِ آن است. رشدِ بوروکراسی‌یِ بلشویک در روسیه، تحتِ نامِ دیکتاتوری‌یِ پرولتاریا (که هیچ‌گاه چیزی نبوده جز دیکتاتوری‌یِ محفلی کوچک بر پرولتاریا و همه‌یِ مردمِ روسیه) صرفاً مثالِ دیگری از تجربه‌یی تاریخی است که بارها و بارها خود را تکرار کرده. این طبقه‌یِ حاکم، که امروز به‌سرعت به سویِ اشرافیت پیش می‌رود، به همان روشنی که طبقات و کاست‌هایِ حاکمِ هر کشورِ دیگری از مردم و توده‌ها جدا یند، از مردمِ و کارگرانِ روسیه دور شده است. این وضعیت هنگامی تحمل‌ناپذیرتر می‌شود که حکومتی مستبد، حقِ طبقاتِ پایین برایِ شکایت از اوضاعِ موجود را انکار کند، و هر اعتراض‌کننده‌یی را در خطرِ ازدست‌دادنِ جان قرار دهد ولی برابری‌یِ اقتصادی، حتی اگر بسیار بیش از آنی باشد که در روسیه وجود دارد، نخواهد توانست تضمینی بر علیهِ بی‌دادِ سیاسی و اجتماعی باشد. برابری‌یِ اقتصادی، به‌تنهایی، آزادی‌یِ اجتماعی نیست. دقیقاً همین نکته است که هیچ‌یک از سوسیالیست‌هایِ تمرکزگرا هیچ‌گاه خوب متوجه نشدند. در زندان، در صومعه یا پادگان، برابری‌یِ اقتصادی، به طورِ کامل حاکم است، چه به همه‌یِ افراد، مسکنِ یک‌سان، غذایِ یک‌سان، لباس‌هایِ یک‌سان و کارهایِ یک‌سانی اختصاص داده شده. دولتِ باستانی‌یِ اینکاها در پرو و دولتِ یسوعیون در پاراگوئه نیز امکاناتِ اقتصادی‌یِ یک‌سانی برایِ همه‌یِ ساکنین تدارک دیده بودند، ولی با این وجود، پلیدترینِ استبدادها را حاکم، و انسان‌ها را بدل به ماشین‌هایی ساخته بودند که بی‌اَراده، در خدمتِ تصمیم‌هایِ قدرت‌مندان باشند. بی‌دلیل نبود که پرودون «سوسیالیسم» بدونِ آزادی را بدتر از برده‌گی می‌دید. انگیزه‌یِ عدالتِ اجتماعی، تنها هنگامی می‌تواند به‌درستی شکل گرفته و اثرگذار شود، که حسِ آزادی‌خواهی و مسئولیت‌پذیری در انسان رشدِ کافی یافته باشد. به کلامِ دیگر، سوسیالیسم، یا باید آزادانه و داوطلبانه پذیرفته شود، یا اصلاً وجود نداشته باشد. در بازشناسی‌یِ این حقیقت، به ایده‌یِ ژرف و نابِ آنارشیسم می‌رسیم نهادها همان نقشی را در زنده‌یِ جامعه ایفا می‌کنند که اندام‌هایِ فیزیکی برایِ گیاهان و جانوران انجام می‌دهند؛ آن‌ها اندام‌هایِ بدنِ جامعه اند. اندام‌ها به دل‌خواهِ خود رشد نمی‌کنند، بل‌که برایِ برآوردنِ بعضی نیازهایِ مشخص در خدمتِ بدن هستند. تغییرِ شرایطِ زنده‌گی، باعثِ ساخته‌شدنِ اندام‌هایِ متفاوت می‌شود. اما یک اندام، همیشه وظیفه‌یِ مشخصی که به خاطرَش تکامل یافته، یا وظیفه‌یِ مشابهی را به انجام می‌رساند. و به محضِ آن‌که آن کارکرد دیگر برایِ ارگانیسم لازم نباشد، از میان رفته، یا بدل به اندامی زائد و ناکارآمد می‌شود همین برایِ نهادهایِ اجتماعی هم صادق است. آن‌ها هم به دل‌خواه پدید نمی‌آیند، بل‌که برایِ رفعِ بعضی نیازهایِ مشخصِ اجتماع تشکیل می‌شوند. این‌طور بود که وقتی تقسیمِ طبقاتی و امتیازاتِ اقتصادی‌یِ جدید، بیش‌اَزپیش در چارچوبِ نظامِ اجتماعی‌یِ پیشین انگشت‌نما می‌شدند، دولت‌مدرن شکل گرفت. طبقاتِ تازه‌شکل‌گرفته به ابزارِ قدرتِ سیاسی نیاز داشتند تا از امتیازاتِ اقتصادی و اجتماعی‌یِ خود بر توده‌هایِ مردمِ کشور محافظت کنند. بدین‌ترتیب شرایطِ اجتماعی‌یِ مناسب برایِ تکاملِ دولتِ مدرن، به عنوانِ اندامِ قدرتِ سیاسی، برایِ مقهورساختنِ گروه‌هایِ مستقلِ مردم و کنترلِ‌شان شکل گرفت: دلیلِ ذاتی‌یِ وجودِ آن همین است. شکل‌هایِ ظاهری‌یِ آن در طولِ تکاملِ تاریخی‌یَ‌ش دیگرگون شده، ولی کارکردَش همیشه همان مانده است. آنان مدام تابعیتِ فعالیت‌هایِ مردمانِ اجتماع از آن را افزاییده، و به حوزه‌هایِ جدید نیز گسترشَ‌ش داده اند. و درست همان‌طور که نمی‌توان کارکردِ اندامی زیستی را به‌دل‌خواه تغییر داد، به عنوانِ مثال، هیچ‌کس نمی‌تواند با چشمانَ‌ش بشنود یا با گوش‌هایَ‌ش ببیند، همین‌طور هم ممکن نیست کسی بتواند برایِ خوش‌آیندَش اندامِ ستمِ اجتماعی را به ابزاری برایِ آزادسازی‌یِ ستم‌دیده‌گان بدل سازد. آنارشیسم به هیچ وجه راهِ حلِ انحصاری‌یِ همه‌یِ مشکلاتِ بشری نیست، اتوپیایی هم درباره‌یِ نظمِ بی‌نقصِ اجتماعی (چنان‌چه گاهی گفته می‌شود) نیست، چراکه، در اصولِ خود، همه‌یِ مفاهیم و برنامه‌هایِ مطلق را رد می‌کند. به هیچ حقیقتِ مطلق یا هدفی نهایی برایِ پیش‌رفتِ انسان باور ندارد، بل‌که به کمال‌پذیری‌یِ بی‌پایانِ الگوهایِ اجتماعی و شرایطِ زیستِ انسان معتقد است، که همیشه در کوشش برایِ به‌ترشدن هستند، و هیچ‌کس نمی‌تواند هیچ پایانه یا هدفِ مشخصی برایِ‌شان تعریف کند. خطرناک‌‌ترین شکلِ قدرت درست همانی است که بکوشد گوناگونی‌یِ شکل‌هایِ زنده‌گی‌یِ اجتماعی را از میان برده، با معیارهایِ خاصی تطبیق دهد. هرچه هوادارنَ‌ش خود را قوی‌تر بپندارند، هرچه حوزه‌هایِ بیش‌تری از اجتماع را تحتِ خدمتِ خود بگیرند، اثرِشان بر عملِ همه‌یِ نیروهایِ مولدِ فرهنگی فلج‌کننده‌تر خواهد بود، و بر پیش‌رفتِ اجتماعی و فکری‌یِ مردم، پیش‌گیرانه‌تر و انحراف‌زاتر. این غلبه‌یِ کاملِ ماشینِ سیاسی بر اندیشه و بدنِ انسان‌ها، و دل‌خواه‌سازی‌یِ افکار، احساسات و رفتارِشان، مطابقِ قوانینِ استقراریافته‌یِ حاکمان، درنهایت مرگِ فرهنگ و اندیشه را در پی خواهد داشت آنارشیسم تنها به درستی‌یِ نسبی‌یِ ایده‌ها، نهادها و شرایطِ اجتماعی باور دارد. بنابراین سیستمِ اجتماعی‌یِ بسته و ثابتی نیست، بل‌که بیش‌تر گرایشی در تاریخِ تکاملِ انسان است، که در تقابل با قیمومیتِ فکری‌یِ همه‌یِ روحانیون و نهادهایِ سیاسی، برایِ آزادی‌یِ بی‌مانعُ‌محدودیتِ همه‌یِ افراد و نیروهایِ اجتماعی می‌کوشد. حتی آزادی هم، یک نسبت است، نه مفهومی مطلق، چه پیوسته می‌کوشد قلمروِ خود را گسترش داده، شرایطِ بیش‌تری را بپوشاند. برایِ آنارشیسم، آزادی نه مفهومی انتزاعی و فلسفی، بل‌که چیزی امکان‌پذیر است، که به هر انسانی فرصت می‌دهد همه‌یِ ظرفیت‌ها و استعدادهایی که طبیعت بدو اهدا کرده را، به منسه‌یِ ظهور گذاشته، در اختیارِ جامعه قرار دهد. قیمومیتِ سیاسی و کلیسایی، هرچه کم‌تر در تکاملِ طبیعی‌یِ انسان مداخله کنند، شخصیتِ افراد کارآمدتر و موزون‌تر شده، سطحِ فرهنگِ جامعه بالاتر خواهد رفت. به همین خاطر است که همه‌یِ دوران‌هایِ درخششِ فرهنگی، در طولِ تاریخ، در دوره‌هایِ ضعفِ سیاسی رخ داده اند، چه سیستم‌هایِ سیاسی همیشه می‌خواستند به جایِ آن‌که اندامی برایِ خدمت به جامعه باشند، آن را بدل به ماشینی تحتِ فرمانِ خود سازند. دولت و فرهنگ آشتی‌ناپذیر اند. نیچه، که آنارشیست نبود، این مفهوم را به‌روشنی در نوشته‌ئَ‌ش آورده که «درنهایت هیچ‌کس نمی‌تواند بیش از آن‌چه دارد خرج کند. این برایِ افراد صادق است، برایِ ملت‌ها هم صادق است. اگر کسی خود را وقفِ چیزی کند (قدرت، سیاست، هم‌سرداری، تجارت، یا امورِ نظامی)، اگر کسی چنان اندیشه، اشتیاق و اراده‌یِ خود را صرفِ چیزی کند که خودِ حقیقی‌یَ‌ش، گرداگردِ آن چیز شکل گیرد، دیگر نخواهد توانست به کارِ دیگری بپردازد. فرهنگ و دولت (اجازه ندهید هیچ‌کس در این باره تردید کند) دشمنِ یک‌دیگر اند: دولتِ فرهنگی صرفاً تخیلی مدرن است. کسی که در یکی بزیید، این را به قیمتِ دیگری به دست آورده. همه‌یِ دوران‌هایِ درخشانِ فرهنگی، دوره‌هایِ زوالِ سیاسی هستند. هرچه به مفهومِ فرهنگی مهم باشد، غیرِسیاسی است، حتی ضدِسیاسی است جایی که اثرِ قدرتِ سیاسی بر نیروهایِ ابداع‌گرِ جامعه به کمینه کاهیده شده باشد، فرهنگ به بیش‌ترین رونق می‌رسد، چه فرمان‌روایی‌یِ سیاسی همیشه خواهانِ یک‌نواختی است، و می‌خواهد هر جنبه‌یی از زنده‌گی‌یِ اجتماعی را تحتِ قیمومیتِ خویش بگیرد. و، در این بین، قدرتِ سیاسی، در تناقضی گریزناپذیر با انگیزه‌هایِ آفریننده‌یی قرار می‌گیرد که باید فرهنگ را تکامل بخشند، و برایِ‌شان آزادی‌یِ بیان، تکثر، و تغییرِ مدامِ چیزها، درست همان‌قدر ضروری است که ساخت‌هایِ صلب و تساهل‌ناپذیر، قوانینِ مرده، و توقیفِ شدیدِ اندیشه‌یِ نوگرا، برایِ حفاظت از قدرتِ سیاسی. هر کارِ موفقی، انگیزاننده‌یِ تلاش برایِ تکاملِ بیش‌تر و اندیشه‌یِ عمیق‌تر است؛ هر شکلِ جدیدی، منادی‌یِ امکاناتِ جدیدِ پیش‌رفت است. اما قدرت همیشه می‌کوشد چیزها را همان‌طور که هستند، لنگراَنداخته، نگاه دارد. این همیشه دلیلِ همه‌یِ انقلاب‌ها در طولِ تاریخ بوده است. کارکردِ قدرت همیشه مخرب است، همیشه می‌خواهد یوغِ قوانینَ‌ش را به گردنِ هر چیزِ زنده‌یی در جامعه بیاَندازد. از لحاظِ اندیشه، آن‌چه می‌گوید تعصبِ مرده است، و ظهورِ فیزیکی‌یَ‌ش زورمداری‌یِ حیوان‌صفت. و این کندذهنی، تمبرِ خود را بر نماینده‌گانَ‌ش نیز می‌زند، و معمولاً احمق و وحشی نشانِ‌شان می‌دهد، حتی اگر پیش از ورود به قدرت، دارایِ به‌ترین استعدادها و مبتکرترینِ قرایح بوده باشند. کسی که تمامِ جهد و کوششَ‌ش، تحمیلِ نظمی ماشینی به همه‌چیز باشد، درنهایت خودَش هم به یک ماشین بدل می‌شود، و همه‌یِ احساساتِ انسانی را از کف می‌دهد به خاطرِ همین طرزِ فهم بوده که آنارشیسمِ مدرن زاده شده، و نیرویِ اخلاقی‌یِ خود را جمع کرد. تنها آزادی می‌تواند الهام‌بخشِ انسان برایِ کارهایِ بزرگ باشد و سببِ پیش‌رفت‌هایِ فکری و اجتماعی شود. هنرِ حکومت بر مردم هیچ‌گاه شباهتی به هنرِ آموزشِ آنان و انگیختنِ‌شان به شکل‌دهی‌یِ به‌ترِ زنده‌گی‌شان نداشته. اجبارِ افسُرَنده‌یی که حکومت تحمیل می‌کند، تنها مشقِ نظامی‌یِ عاری از حیاتی است، که هرگونه ابتکاری را، همان هنگامِ تولد می‌کشد، و به جایِ انسان‌هایِ آزاد، سوژه بار می‌آورد. آزادی گوهرِ زنده‌گی است، نیرویِ پیش‌برنده‌یِ هر تکاملی در اندیشه و اجتماع است، سازنده‌یِ هر چشم‌اَندازِ جدیدِ پیشِ رویِ بشر است. آزادسازی‌یِ انسان از استثمارِ اقتصادی و ستمِ سیاسی، اجتماعی و فکری، که در فلسفه‌یِ آنارشیسم به متعالی‌ترین شکلی متجلی است، نخستین پیش‌نیازِ تکامل به فرهنگِ اجتماعی‌یِ برتر و انسانیتی جدید است.

نادر شاه

نادر شاه سلطنت نادر نادر شاه افشار در سال ۱۶۸۸ در ایل افشار در کبهان ایران به دنیا آمد. اَفشار یا اوشار یکی از ایلهای بزرگی است که در زمان شاه اسماعیل صفوی همراه با شش ایل بزرگ از آناتولی عثمانی به ایران آمدند و پایه‌های سلسله صفوی را بنیاد گذاردند. این ایل به دو شعبه بزرگ تقسیم مى‏شد: یکى قاسملو و دیگرى ارخلو یا قرخلو؛ نادر شاه افشار از شعبه اخیر بود. طایفه قرخلو را شاه اسماعیل از آذربایجان به خراسان کوچاند و در شمال آن سرزمین، در نواحى ابیورد و دره گز و باخرز تا حدود مرو مسکن داد؛ تا در برابر ازبکان و ترکمانان مهاجم سدى باشند. تعداد بسیاری از این ایلها در زمان شاه عباس اول در ایل شاهسون ادغام گشتند. اسم اصلی او نادرقلی بود و هنوز به ۱۸ سالگی نرسیده بود که همراه با مادرش در یکی از یورشهای ازبکهای خوارزم به اسارت آنها در آمد. بعد از مدت کوتاهی از اسارت گریخته و به خراسان برگشت و در خدمت حکمران ابیورد باباعلی بیگ بود. او گروه کوچکی را به دور خود جمع کرده بعد از کنترل چند ناحیه خراسان خود را نادرقلی بیگ نامید. فئودال بزرگ ملک محمود سیستانی (حاکم سیستان) تا حدی مانع قدرت گیری نادرقلی بیگ شد ولی نادر در سال ۱۷۲۶ پشتیبانی شاه طهماسب صفوی و فتحعلی خان قاجار (پسر شاهقلی خان قاجار و پدربزرگ آقا محمدخان قاجار) را جلب کرده توانست مالک محمود را شکست دهد و حاکمیت شاه ایران را در خراسان بر پا نماید. شاه طهماسب نادر قلی را والی خود درخراسان اعلام کرد و بعد از آن نادر اسم خود را به طهماسب قلی تغییر داد. سال بعد او مناسباتش با شاه طهماسب را قطع کرده و بعد از سرکوب چند ایل ترک و کرد به حکمرانی کامل خراسان می رسد. آنگاه برای به قدرت رساندن شاه تهماسب با افغانها وارد جنگ شده در ۱۷۲۹ رییس افغانها یعنی اشرف افغان را در نزدیکی دامغان و سپس در مورچه خورت اصفهان و برای بار سوم در زرقان فارس شکست داد و بعد در تعقیب وی، افغانستان را مورد تاخت و تاز قرار داده و قبایل این دیار را مطیع نمود. سپس با دشمنان خارجی وارد جنگ شد و روسها را از شمال ایران راند، اما در زمان جنگ با عثمانیها که غرب ایران را در اشغال داشتند متوجه شورشی در شرق ایران شد و جنگ را نیمه کاره رها کرده به آن سامان رفت. شاه صفوی به قصد اظهار وجود دنباله جنگ وی را با عثمانیان گرفت که به سختی منهزم شد. در سال ۱۷۳۱ به دنبال یک قرارداد بین شاه طهماسب و دولت عثمانی که قسمتی از آذربایجان را به آن دولت وا گزار می‌‌کرد نادر رهبران ایلها را که پشتیبان صفویه بودند در یک جا جمع نمود و با کمک آنها طهماسب را از سلطنت برکنار گردانیده پسر هشت ماهه او عباس را به جانشینی انتخاب کرد و خود را نایب السلطنه نامید. اما در واقع قدرت اصلی در دست نادر بود. نادر شاه در عرض دو سال کل آذربایجان و گرجستان را از عثمانیان پس گرفت. سپس با استفاده از اوضاع آشفته هندوستان به این کشور لشکر کشید و دهلی را تسخیر کرد. در این جنگ کشتار وسیعی صورت گرفت و بیش از سی هزار نفر به قتل رسیدند. نادر با غنائم فراوان که از غارت هند به چنگ آورده بود به ایران بازگشت و هند را در دست سلاطین امپراتوری مغولی هند باقی گذاشت. در میان این غنائم جواهراتی چون کوه نور و دریای نور و تخت طاووس شهرت دارند. نادر شاه در اواخر عمر تغییر اخلاق داد و پسر خود رضاقلی میرزا را کور کرد. بعد، از کار خود پشیمان شده بعضی از اطرافیان خود را که در این کار آنها را مقصر میدانست کشت. سرانجام شورشها آغاز شد و نادر به سرکوب شورشیان پرداخت اما زمانی که برای رفع یکی از این شورش‌ها رفته بود شبانه در چادر خود به قتل رسید. کارنامه نادر در زمانی که صفویان با هجوم افغانها از هم پاشیده بودند و کشور مورد تجاوز دشمنان داخلی و خارجی بود: عثمانیها ازغرب و روسها از شمال و اعراب از جنوب و افغانها در داخل و ترکمانان از شرق به تاخت و تاز و قتل و غارت مشغول بودند، نادر وضعیت حاکمیت ایران را به‌سامان نمود. بعد از نادر، کریمخان (از سرداران نادر) که از طایفه زند بود به قدرت رسید و حکومت بازماندگان افشار محدود به خراسان شد و کریمخان این منطقه را به احترام نادر که او را ولی نعمت خود میدانست در اختیار جانشینانش باقی گذاشت. نادر از فرمانروايانی بود كه برای آخرين بار ايران را به محدوده طبيعی فلات ايران رسانيد و با تدارك كشتيهای عظيم جنگی ، كوشيد تا استيلای حقوق تاريخی كشور را بر آبهای شمال و جنوب تثبيت كند. با افول دولت نادری ، سرزمين پهناور فلات ايران كع پس از مدتها به زير يك درفش در آمده و رنگ يگانگی پذيرفته بود ، از هم پاشيد. ایران در عهد نادر در عهد نادر دشمنان و متجاوزان به کشور توسط وی سرکوب شدند و کشور اندکی از قدرت گذشتهٔ خویش را در حفاظت از مرزها و اعمال قدرت یک حکومت مقتدر مرکزی بر تمام وطن، بازیافت. ترکمانان وازبکان به ماوراءالنهر عقب‌نشینی کردند. بناهایی که به دستور نادر در مشهد بنا شده‌اند نظیر کلات نادری و کاخ خورشید از آثار مهم بازمانده از این دوران هستند. در عهد او به سپاه و تأمین نیرو بسیار توجه می‌شد. مردم ایران با وجود ظلم و ستم پادشاهان آخر صفوی به این سلسله امید داشتند. وی همچنین سعی داشت با کمک یک انگلیسی به نام دالتون نیروی دریایی ایجاد کند که ناموفق ماند مقبره نادرشاه در مشهد نادر زمینه را برای جانشینی مناسب از بین برد. وی بسیاری از اطرافیان خود را از پای درآورد. پس از مرگ وی سرداران او نیز در گوشه و کنار علم استقلال بر افراشتند؛ کریمخان زند وکیل الرعایا در شیراز، احمدخان ابدالی در افغانستان، آزادخان افغان در آذربایجان و حتی محمد حسن خان قاجار در مازندران شروع به حکومت کردند. در خراسان نیز علیقلی‌خان افشار (برادرزاده نادر) بسیاری از اولاد و خانواده نادر را قتل عام کرد و خود را «عادلشاه» نامید و شروع به حکومت کرد. وی که مردی خونریز و عیاش بود، محمدحسن خان قاجار را شکست داده، پسرش آقامحمد خان را مقطوع‌النسل کرد. اما سرانجام توسط برادر خود ابراهیم خان، کور و سپس کشته شد. نوهٔ نادر، به نام شاهرخ میرزا را به قدرت رساندند. یکسال بعد، او نیز مخلوع و کور شد اما دوباره به قدرت رسید و با حیله و نیرنگ شاه سلیمان ثانی (از خاندان صفوی که مورد احترام عموم بود) از پای درآمد. شاهرخ نابینا چهل و هشت سال سلطنت کرد اما فقط بر خراسان که همانگونه که ذکر شد، در واقع به مثابه صدقه‌ای بود از طرف کریم خان به بازماندگان نادر. پس از مرگ کریم خان، آقامحمدخان به قدرت رسید و به خراسان حمله کرد و شاهرخ را با شکنجه کشت. نادر میرزا فرزند شاهرخ پدر پیر و نابینا را بدست خونخواران قاجار رها کرد و به افغانستان گریخت و در زمان فتحعلی شاه ادعای سلطنت کرد که دستگیر و کور شد و زبانش را بریدند و او را کشتند. بدین سان آخرین مدعی سلطنت از خاندان افشار از میان برداشته شد

۱۳۸۷ مرداد ۲, چهارشنبه

سلسله ساساني

اردشير توانست دولت بزرگ و قدرتمند به وجود آورد و از سپاه دائمي بزرگ برخوردار شود تا از قدرت يافتن حكم‌رانان در نواحي مختلف ايران جلوگيري كند و از سوي ديگر، بيگانگان نتوانند بر او غلبه كنند. گفتني است با تأسيس سلسله‌ي ساساني، دين زرتشتي دين رسمي كشور شد. با وجود اين، روز به روز بر تعداد پيروان اديان بودايي و مسيحي افزوده مي‌شد؛ زيرا پيروان اديان ديگر در ايران مي‌توانستند عقايد دين خود را تبليغ كنند. درباره همسايگان ايران در زمان ساسانيان بايد به رومي‌ها و اعراب اشاره كرد. در اوايل تأسيس سلسله‌ي ساساني مردم روم پيرو مسيحيت شدند. يكي از امپراتوران روم به نام كنستانتين، مسيحيت را دين رسمي اين كشور اعلام كرد. او براي نزديك شدن به مرزهاي ايران، پايتخت خود را از شهر روم ايتاليا به شهر استانبول تركيه- كه در آن زمان شهر قسطنطنيه نام داشت- منتقل كرد. اين اقدام او بعدها موجب تقسيم امپراتوري روم شد. يكي روم شرقي و ديگري روم غربي ناميده شد. ميان ايران و دولت روم شرقي بارها جنگ درگرفت.در زمان ساسانيان، در قسمت جنوب ايران، عرب‌هايي مي‌زيستند كه از دوره‌هاي گذشته از عربستان مهاجرت كرده‌ بودند. ساسانيان به منظور جلوگيري از هجوم اعراب، به گروهي از آنان اجازه دادند كه در مرزهاي جنوبي كشور ساكن شوند. حضور آنان در ايران موجب شد تا از اوضاع سياسي و اجتماعي ايران آگاهي دقيق و فراوان كسب كنند. به نظر مي‌رسد كه ايرانيان در آن روزگاران بيشتر به تثبيت هويت خود مي‌انديشيدند و اهتمام داشتند. اما نارضايتي مردم و كشور گشايي‌هاي هوس بازانه مانع از تحقق و حيات آن مي‌شد. چنانكه سلسله ساساني به اين سرنوشت دچار شد و اعتقاد به جبر و سقوط حتمي مزيد علت شده بود. چه، با استناد به نامه معروف رستم فرخ‌زاد به برادرش كه در شاهنامه هست اين ضعف روحيه اهل زمانه را كه به سقوط و انحطاط خويش به عنوان يك تقدير و مشيت الهي مي‌نگريستند به خوبي نشان مي‌دهد و اين انديشه عامل بازدارنده در مقابل هر تلاشي و كوشش بود. به اين ترتيب، ايران از آرمان يكپارچگي سياسي كه ساسانيان آن را دنبال مي‌كردند، دور شد و با حمله اعراب مسلمان سقوط كرد. حادثه فتح ايران، با آن فراز و نشيب‌هاي سترگ، از مهمترين حوادث تاريخ دنياي باستان است.

محمد مصدق

محمد مصدق، بي گمان يكي از مردان تاريخ ساز ايران به شمار مي رود . او ، كه نامش با نهضت ملي شدن صنعت نفت عين شده است ، در چنين روزي پس از آن كه خدمات بزرگي به كشور كرد ، دار فاني را وداع گفت و با نامي نيك ، در خاك ايران آرميد انتشار بخشي از نطق او در 20 تير 1330 خورشيدي در مجلس شوراي ملي و مروري بر زندگي پرفراز و نشيب اش ، كمترين كاري است كه براي اداي دين به اين چهره ملي مي توان انجام داد «اكنون آفتاب عمر من به لب بام رسيده و دير يا زود بايد به راهي بروم كه همه ناگزير، خواهند رفت ولي چه زنده باشم و چه نباشم، اميدوارم و بلكه يقين دارم كه اين آتش خاموش نخواهد شد و مردان بيدار كشور اين مبارزه ملي را آن‌قدر دنبال مي‌كنند تا به نتيجه برسند و اگر قرار باشد در كشور خود، آزادي عمل نداشته باشيم و بيگانگان بر ما مسلط باشند و رشته‌اي بر گردن ما بگذارند و ما را به هر سوي كه مي‌خواهند بكشند، مرگ بر چنين زندگي‌اي ترجيح دارد و مسلم است كه ملت ايران با آن سوابق درخشان تاريخي و خدماتي كه به فرهنگ و تمدن جهان كرده است، هرگز زير بار اين ننگ نمي‌رود. امروز مبارزه بزرگي را ملت ما شروع كرده است كه هيچ‌كس از ابهت آن غافل نيست، البته در اين‌گونه جنبش‌هاي اجتماعي بايد در مقابل هرگونه محروميت ايستادگي كرد و در برابر آن آماده بود. هيچ مبارزه‌اي هر قدر كوچك و ناچيز باشد، به آساني به نتيجه نمي‌رسد؛ تا رنج نبري، گنج ميسر نمي‌شود. در اين راه نيز سعي ناكرده به جايي نتوان رسيد.» مردي براي هميشه تاريخ دکتر محمد مصدق در سال 1261 هجري شمسي در تهران، در يک خانواده اشرافي بدنيا آمد. پدر او ميرزا هدايت الله معروف به " وزير دفتر " از رجال عصر ناصري و مادرش ملک تاج خانم ( نجم السلطنه ) فرزند عبدالمجيد ميرزا فرمانفرما و نوهً عباس ميرزا وليعهد و نايب السلطنه ايران بود. ميرزا هدايت الله که مدت مديدي در سمت " رئيس دفتر استيفاء " امور مربوط به وزارت ماليه را در زمان سلطنت ناصرالدين شاه به عهده داشت، لقب مستوفي الممالکي را بعد از پسر عمويش ميرزا يوسف مستوفي الممالک از آن خود مي دانست، ولي ميرزا يوسف در زمان حيات خود لقب مستوفي الممالک را براي پسر خردسالش ميرزا حسن گرفت و ميرزا هدايت الله بعنوان اعتراض از سمت خود استعفا نمود. بعد از مرگ ميرزا يوسف، ناصرالدين شاه ميرزا هدايت الله را به کفالت امور ماليه و سرپرستي ميرزا حسن منصوب کرد. ميرزا هدايت الله سه پسر داشت که محمد کوچکترين آنها بود. هنگام مرگ ميرزا هدايت الله در سال 1271 شمسي محمد ده ساله بود، ولي ناصرالدين شاه علاوه بر اعطاي شغل و لقب ميرزا هدايت الله به پسر ارشد او ميرزا حسين خان، به دو پسر ديگر او هم القابي داد، و محمد را " مصدق السلطنه " ناميد. دکتر مصدق در خاطرات خود از دوران کودکيش مي نويسد: " چون مادرم پس از فوت پدر با برادرم ميرزا حسين وزير دفتر اختلاف پيدا کرد، با ميرزا فضل الله خان وکيل الملک منشي باشي وليعهد ( مظفرالدين شاه ) ازدواج نمود و مرا هم با خود به تبريز برد. در آن موقع من در حدود دوازده سال داشتم ... " محمد خان مصدق السلطنه پس از اتمام تحصيلات مقدماتي در تبريز همراه پدر خوانده اش، که بعد از جلوس مظفرالدين شاه بر تخت سلطنت به سمت منشي مخصوص شاه تعيين شده بود، به تهران آمد. مصدق السلطنه با وجود سن کم در نخستين سالهاي خدمت در مقام مستوفي گري خراسان کاملا در کار خود مسلط شد و توجه و علاقه عموم را به طرف خود جلب نمود. در باره خدمات او در خراسان افضل الملک در کتاب افضل التواريخ چنين مي نويسد: " ميرزا محمد خان مصدق السلطنه را امروز از طرف شغل مستوفي و محاسب خراسان گويند، ليکن رتبه و حسب و نسب و استعداد و هوش و فضل و حسابداني اين طفل يک شبه ره صد ساله مي رود. اين جوان بقدري آداب دان و قاعده پرداز است که هيچ مزيدي بر آن متصور نيست. گفتار و رفتار و پذيرائي و احتراماتش در حق مردم به طوري است که خود او از متانت و بزرگي خارج نمي شود، ولي بدون تزوير و ريا با کمال خفض جناح کمال ادب را درباره مردمان بجاي مي آورد و نهايت مرتبه انسانيت و خوش خلقي و تواضع را سرمشق خود قرار داده است". مصدق السلطنه بعد از مراجعت به تهران در اولين انتخابات دوره مشروطيت نامزد وکالت شد. او به نمايندگي از طبقه اعيان و اشراف اصفهان در اولين دوره تقنينيه انتخاب گرديد؛ ولي اعتبار نامه او بدليل اين که سن او به سي سال تمام نرسيده بود رد شد. مصدق السلطنه در سال 1287 شمسي براي ادامه تحصيلات خود به فرانسه رفت و پس از خاتمه تحصيل در مدرسه علوم سياسي پاريس به سوييس رفت و در اين مرحله به اخذ درجه دکتراي حقوق نائل آمد. مراجعت مصدق به ايران با آغاز جنگ جهاني اول مصادف بود. بعد از مراجعت به ايران مصدق السلطنه با سوابقي که در امور ماليه و مستوفي گري خراسان داشت به خدمت در وزارت ماليه دعوت شد. دکتر مصدق قريب چهارده ماه در کابينه هاي مختلف اين سمت را حفظ مي کند تا اينکه سرانجام در حکومت صمصام السلطنه به علت اختلاف با وزير وقت ماليه ( مشار الملک ) از معاونت وزارت ماليه استعفا مي دهد و هنگام تشکيل کابينه دوم وثوق الدوله مجدداً عازم اروپا مي شود. دکتر مصدق در خاطرات خود از دوران اقامت در سوييس که آنرا " وطن ثانوي " خود مي خواند مي نويسد: " در آنجا بودم که قرارداد وثوق الدوله بين ايران و انگليس منعقد گرديد.... تصميم گرفتم در سوييس اقامت کنم و به کار تجارت پردازم. مقدار قليلي هم کالا که در ايران کمياب شده بود خريده و به ايران فرستادم؛ و بعد چنين صلاح ديدم که با پسر و دختر بزرگم که ده سال بود وطن خود را نديده بودند به ايران بيايم و بعد از تصفيه کارهايم از ايران مهاجرت نمايم. اين بود که همان راهي که رفته بودم به قصد مراجعت به ايران حرکت نمودم..." دکتر مصدق سپس شرح مفصلي از جريان مسافرت خود از طريق قفقاز به ايران داده و از آن جمله مي نويسد كه چون کمونيستها بر اين منطقه مسلط شده بودند، به او توصيه کرده بودند که دستهايش را با دوده سياه کند تا کسي او را سرمايه دار نداند! دکتر مصدق اضافه مي کند " به دستور ژنران قنسول ايران در تفليس اتومبيلي تهيه نمودند که با پرداخت چهل هزار مناتت مرا به پتروسکي برساند و از آنجا از طريق دريا وارد مشهد سر ( بابلسر فعلي ) شويم. ولي چند ساعتي قبل از حرکت خبر رسيد که کمونيستها دربند را تصرف کرده اند که از اين طريق نيز مايوس شدم و چون ناامني در تفليس رو به شدت مي گذاشت از همان خطي که آمده بودم به سوييس مراجعت کردم." بعد از مراجعت دکتر مصدق به سوييس، مشيرالدوله که به جاي وثوق الدوله به نخست وزيري انتخاب شده بود، تلگرافي بعنوان مصدق السلطنه به سوييس فرستاد و او را براي تصدي وزارت عدليه به ايران دعوت کرد. دکتر مصدق تصميم گرفت از راه بنادر جنوب به ايران مراجعت کند. در مراجعت دکتر مصدق به ايران از طريق بندر بوشهر، پس از ورود به شيراز بر حسب تقاضاي محترمين فارس به واليگري ( استانداري ) فارس منصوب شد و تا کودتاي سوم اسفند 1299 در اين مقام ماند و براي ايجاد امنيت و جلوگيري از تعدي قدمهاي موثري برداشت. با وقوع کودتاي سيد ضيا و رضا خان، دکتر مصدق تنها شخصيت سياسي ايران بود که دولت کودتا را به رسميت نشناخت و از مقام خود مستعفي گشت. پس از استعفا از فارس عازم تهران شد. ولي بنا به دعوت سران بختياري به آن ديار رفت تا کابينه سيد ضيا پس از 100 روز ساقط گرديد. با سقوط کابينه ضيا، وقتي قوام السلطنه به نخست وزيري رسيد، دکتر مصدق را به وزارت ماليه ( دارائي ) انتخاب نمود که با قبول شرايطي همکاري خود را با دولت جديد پذيرفت. با سقوط دولت قوام السلطنه و روي کار آمدن مجدد مشيرالدوله وقتي از مصدق خواسته شد که با سمت والي آذربايجان با دوت همکاري کند، با اين شرط که ارتشيان تحت امر او در منطقه باشند، قبول کرد. از اواخر بهمن 1300 تا اواسط سال 1301 اين ماموريت را پذيرفت، ولي در اواخر کار بخاطر سرپيچي فرمانده قشون آذربايجان از اوامرش بدستور رضا خان سردار سپه، وزير جنگ وقت، از اين سمت مستعفي گشت و به تهران مراجعت کرد. در خرداد ماه 1302 دکتر مصدق در کابينه مشيرالدوله به سمت وزير خارجه انتخاب شد و با خواسته انگليسيها براي دو مليون ليره که مدعي بودند براي ايجاد پليس جنوب خرج کرده اند بشدت مخالفت نمود و آب پاکي را بر دست وزير مختار انگلستان ريخت. پس از استعفاي مشيرالدوله، سردار سپه به نخست وزيري رسيد و دکتر مصدق از همکاري با اين دولت خودداري ورزيد. دکتر مصدق در دوره پنجم و ششم مجلس شواري ملي به وکالت مردم تهران انتخاب و در همين زمان که با صحنه سازي سلطنت خاندان قاجار منقرض و رضا خان سردار سپه و نخست وزير فعلي به مقام پادشاهي رسيد، او قاطعانه با اين انتخاب به مخالفت برخاست. زماني که عمر مجلس ششم به پايان رسيد و رضا شاه با ديکتاتوري مطلق فاتحه حکومت مشروطه و دمکراسي را خواند، دکتر مصدق طي ساليان دراز خانه نشين شد و در اواخر سلطنت پهلوي اول که همه رجال سابق يا از بين رفته بودند و يا دست بيعت به حکومت داده بودند، مصدق به زندان افتاد ولي پس از چند ماه آزاد شد و تحت نظر در ملک خود در احمد آباد مجبور به سکوت شد. رضا شاه در سال 1320 پس از اشغال ايران بوسيله قواي روس و انگليس، از سلطنت برکنار گشت و به آفريقاي جنوبي تبعيد گشت و دکتر مصدق به تهران برگشت. دکتر مصدق در انتخابات شور انگيز دوره 12 مجلس که پس از سقوط رضا شاه انجام شد، بار ديگر در مقام وکيل اول تهران قدم به مجلس نهاد و مورد تجليل تمام ملت ايران قرار گرفت. در انتخابات دوره 15 مجلس مداخلات نامشروع قوام السلطنه ( نخست وزير ) و شاه مانع شد تا دکتر مصدق قدم به مجلس بگذارد و موجب شد كه انگليسيها بتوانند قرارداد تحميلي سال 1933 دوره رضا شاه را که بمدت 60 سال حقوق ملت ايران را از نفت جنوب ضايع مي ساخت، در دولت ساعد مراغه اي تنفيذ سازند. خوشبختانه بر اثر فشار افکار عمومي مقصود انگليسيها تامين نشد و عمر مجلس پانزدهم سر رسيد. در همين دوران بود که دکتر مصدق و همراهان وي اقدام به پايه گذاري جبهه ملي ايران را نمودند ( 1328( بر خلاف انتظار انگليسي ها، در انتخابات مجلس 16 با همه تقلبات و حمايت شاه و دربار صندوقهاي ساختگي آرا تهران باطل شد و هژير وزير دربار دست نشانده والاحضرت اشرف بقتل رسيد و در نوبت دوم انتخابات، دکتر مصدق و گروهي از يارانش که هنوز دو سه نفري از آنها راه خيانت در پيش نگرفته بودند، بمجلس راه يافتند؛ که در همين مجلس پس از کشته شدن سپهبد رزم آرا، طرح ملي شدن صنايع نفت جنوب به رهبري دکتر مصدق تصويب شد و اندکي بعد در شور و اشتياق عمومي دکتر مصدق به نخست وزيري رسيد تا با كمك شخصيت بزرگ ديگري به نام آيت الله كاشاني كه نقش مهمي در به صحنه آوردن نيروهاي مذهبي به ميدان داشت ،‌قانون ملي شدن صنعت نفت را به اجرا در آورد. در ارديبهشت ماه سال 1330 دکتر مصدق با تکيه به راي اعتماد اکثر نمايندگان مجلس به نخست وزيري رسيد. نخستين اقدام دکتر مصدق پس از معرفي کابينه، اجراي طرح ملي شدن صنعت نفت بود. به دنبال شکايت دولت انگليس از دولت ايران و طرح شکايت مزبور در شوراي امنيت سازمان ملل، دکتر مصدق عازم نيويورک شد و به دفاع از حقوق ايران پرداخت. سپس به دادگاه لاهه رفت و در احقاق حق ملت ايران به پيروزي دست يافت. در بازگشت به ايران سفري نيز به مصر کرد و در آنجا مورد استقبال پر شکوه ملت مصر قرار گرفت. انتخابات دروه هفدهم مجلس بخاطر دخالتهاي ارتشيان و دربار به تشنج کشيد و کار بجايي رسيد که پس از انتخاب 80 نماينده، دکتر مصدق دستور توقف انتخابات حوزه هاي باقي مانده را صادر کرد. دکتر مصدق برا ي جلوگيري از کارشکنيهاي ارتش درخواست انتقال وزارت جنگ به دولت را از شاه نمود. که اين درخواست از طرف شاه رد شد. به همين دليل دکتر مصدق در 25 تيرماه 1331 در مقام نخست وزيري استعفا ميکند. يکروز بعد، مجلس قوام السلطنه را به نخست وزيري انتخاب کرد و قوام السلطنه با صدور بيانيه شديد الحني نخست وزيري خود را اعلام نمود. مردم ايران که از برکناري دکتر مصدق شديدا خشمگين بودند، در پي چهار روز تظاهرات و قيامهاي پيوسته در حمايت از دکتر مصدق، موفق به ساقط کردن دولت قوام گرديدند، و در 30 تير 1331 دکتر مصدق بار ديگر به مقام نخست وزيري ايران رسيد. در روز 9 اسفند ماه 1331 دربار با کمک عده اي از افسران اخراجي و اراذل و اوباش تصميم به اجراي طرح توطئه اي بر عليه مصدق کردند تا او را از بين ببرند. نقشه از اين قرار بود که شاه در آن روز به عنوان سفر به اروپا از پايتخت خارج شود و اعلام دارد که اين خواسته دکتر مصدق است.

مهاجرت آریائیان به ایران

آریائیان، مردمانی از نژاد هند و اروپایی بودند که در شمال فلات ایران می‌‌زیستند. دلیل اصلی مهاجرت آنها مشخص نیست اما به نظر می‌‌رسد دشوار شدن شرایط آب و هوایی و کمبود چراگاه ها، از دلایل آن باشد. مهاجرت آریائیان به فلات ایران یک مهاجرت تدریجی بوده است که در پایان دوران نوسنگی (7000 سال پیش از میلاد) آغاز شد و تا 4000 پیش از میلاد ادامه داشته است. نخستین آریایی‌هایی که به ایران آمدند شامل کاسی‌ها (کانتوها ـ کاشی‌ها)، لولوبیان و گوتیان بودند. کا‌سی‌ها تمدنی را پایه گذاری کردند که امروزه ما آن را بنام تمدن تپه سیلک می‌‌شناسیم. لولوبیان و گوتیان نیز در زاگرس مرکزی اقامت گزیدند که بعدها با آمدن مادها بخشی از آنها شدند. در حدود 5000 سال پیش از میلاد، مهاجرت بزرگ آریائیان به ایران آغاز شد و سه گروه بزرگ آریایی به ایران آمدند و هر یک در قسمتی از ایران سکنی گزیدند: مادها در شمال غربی ایران، پارس‌ها در قسمت جنوبی و پارت‌ها در حدود خراسان امروزی. شاخه‌های قومِ ایرانی در نیمه‌های هزاره‌ی اول قبل از مسیح عبارت بوده‌اند از: باختریان در باختریه (تاجیکستان و شمالشرق افغانستانِ کنونی)، سکاهای هوم‌کار در سگائیه (شرقِ ازبکستانِ کنونی)، سُغدیان در سغدیه (جنوب ازبکستان کنونی)، خوارزمیان در خوارزمیه (شمال ازبکستان و شمالشرق ترکمنستانِ کنونی)، مرغزیان در مرغوه یا مرو (جنوبغرب ازبکستان و شرق ترکمستان کنونی)، داهه در مرکز ترکمستان کنونی، هَرَیویان در هَرَیوَه یا هرات (غرب افغانستان کنونی)، دِرَنگِیان در درنگیانه یا سیستان (غرب افغانستان کنونی و شرق ایران کنونی)، مکائیان در مکائیه یا مَک‌کُران (بلوچستانِ ایران و پاکستان کنونی)، هیرکانیان در هیرکانیا یا گرگان (جنوبغربِ ترکمنستان کنونی و شمال ایرانِ کنونی)، پَرتُوَه‌ئیان در پارتیه (شمالشرق ایران کنونی)، تپوریان در تپوریه یا تپورستان (گیلان و مازندران کنونی)، آریازَنتا در اسپدانه در مرکزِ ایرانِ کنونی، سکاهای تیزخود در الانیه یا اران (آذربایجان مستقل کنونی)، آترپاتیگان در آذربایجان ایرانِ کنونی، مادایَه در ماد (غرب ایرانِ کنونی)، کُردوخ در کردستانِ (چهارپاره‌شده‌ی) کنونی، پارسَی در پارس و کرمانِ کنونی، انشان در لرستان و شمال خوزستان کنونی. قبایلی که در تاریخ با نامهای مانناها، لولوبیان‌ها، گوتیان‌ها، و کاسی‌ها شناسانده شده‌اند و در مناطق غربی ایران ساکن بوده‌اند تیره‌هائی از شاخه‌های قوم ایرانی بوده‌اند که زمانی برای خودشان اتحادیه‌های قبایلی و امیرنشین داشته‌اند، و سپس در پادشاهی ماد ادغام شده‌اند. مادها در ایران نزدیک 150 سال (708- 550 ق.م) هخامنشی‌ها کمی بیش از دویست سال (550-330 ق.م) اسکندر و سلوکی‌ها در حدود صد سال (330 -250 ق.م) اشکانیان قریب پانصد سال (250 ق.م – 226 م) و ساسانیان قریب چهار صد و سی سال (226-651 م) فرمانروایی داشتند.

نگاهي به تاريخچه ايران و ارزش مادي ومعنوي اين تمدن

نگاهي به تاريخچه ايران و ارزش مادي ومعنوي اين تمدن وهمچنين باري را که اين تمدن کهن بردوش مي کشد تا ايران امروز را به عظمت گذشته برساند را با نگاهي به مساله ديپلماسي درگير ايران – مساله هسته اي – در سالروز آغاز جنگ هشت ساله ايران و جشن فراموش شده مهرگان تلفيق کنم . آري پيامي از سوي مام وطن مي شنوم که با بر شمردن اين همه سالروز و مساله سعي در گفتن آن دارم. در ضمن پاسخي دهم بر توهين روزنامه گاردين .واين بحث را به زبان طنز خواهم آورد چه مي دانم هيچ زباني به برندگي و صداقت طنز نيست . موضوعي که اينک مي خواهم به آن بپردازم نياز به پيشنيازي دارد که فهرست وار اول گفته مي شود تا بعد بهتر بتوانيم نتيجه گيري کنيم . 1- آيا ميدانيد ايران چگونه بنا نهاده شد ؟ منظورم امپراطوري باشکوه و عظيم ايران که سر آغاز تمدن بزرگي بود ؟ مطمئنا هر ايراني ميداند که که کوروش کبير نخستين شاه هخامنشي با اتحاد ماد و پارس براين امر همت گمارد و به دست اين مرد خارق العاده وجانشين پر افتخار او داريوش اول , سراسر آسيا تسخير شد و ايران به نخستين امپراطوري بزرگ جهان بدل گشت که 320 سال دوام يافت . از نيل تا جيحون و از درياي اژه تا رود کنگ عصر نويني آغاز شده و ثبات بي سابقه اي ايجاد گرديده بود , حکومت مقتدر بر پا شد و شبکه ارتباطي کارآمدي تجارت را تشويق مي کرد و ثروت هنگفتي پديد آورده بود .مجموعه کاخها و معابد پاسارگاد وسرامد معماري جهان کهن –تخت جمشيد –که معرف سبک معماري هخامنشي است و منشاء قدرت دين و مذهب و هوش سر شار وهنر و ذوق ايراني است.بالاخره آن وجود مقدس در نبردي با سکها در شمال ايران کشته شد کشته اي که هرگز از ياد نخواهد رفت. جسدش را براي دفن کردن به مزارش درپاسارگاد منتقل نمودند .مزارش داراي 6 پله است که رو به بالا از ارتفاعشان کاسته مي شود . 2- ساخت تخت جمشيد که يکي از برترين بناهاي تاريخي جهان است. در حدود 2500 سال پيش به دستور داريوش بزرگ شروع شد و توسط جانشينان وي ادامه يافت و تغيراتي در ساختمان اوليه آن انجام شد. بر اساس خشت نبشته هاي پيدا شده در آنجا تمام کساني که در تخت جمشيد کار مي کردند حقوق مي گرفتند و در آن زمان قانون بيمه داشته اند. زنان نيز آنجا کار مي کرده اند.تخريب آن را به اسکندر مقدوني نسبت مي دهند. 3- ايران يک کشور باستاني و بسيار زيباست که از نظر جاذبه هاي طبيعي يکي از پنج کشور اول و از نظر آثار باستاني يکي از ده کشور اول کره زمين مي باشد. دوره هخامنشيان بخش مهمي از تاريخ ايران است . 4- قرآن کريم در سوره کهف او را بنام ذوالقرنين معرفي نموده است – به تفسير الميزان مراجعه فرماييد -ونيز بر اساس تورات ، کوروش بزرگ يک بار خانه قدس را که ويران شده بود بازسازي کرد.افلاطون درباره کورش مي گويد : کوروش سرداري بزرگ و دوستي عاليقدر براي کشورش بود. 5- حقوقدانان جهان منشور کورش را به عنوان نخستين منشور جهاني حقوق بشر و کوروش بزرگ را پايه گذار حقوق بشر مي دانند. 6- با آبگيري سد سيوند در پايان سال جاري كه عمليات احداث آن از سال 71 آغاز شد، تنگه بلاغي به طور كامل به زير آب خواهد رفت. اين سد در 100 كيلومتري شمال شيراز، 50 كيلومتري تخت‌‏ جمشيد احداث شده است .آبگيري سد سيوند تا پايان سال جاري علاوه بر نابود كردن تاريخ دو هزار ساله ايران, حيثيت جهاني ايران را نيز در معرض خطر قرار مي ‏دهد. پس از گذشت بيش از دو هزار سال هنوز سيستم‌‏هاي اقتصادي و اجتماعي سنتي مانند گروه‌‏هاي عشاير در اين منطقه حضور دارند و به علت بكر بودن اين تنگه و وجود شواهدي كه هنوز از گذشته‌‏هاي دور باقي مانده، مي ‏توان تاريخ را تجسم كرد. اين تنگه اولين جايي است كه مي‌‏توان در مورد خصوصيات و نحوه زندگي مردم دوره هخامنشي اطلاعاتي به دست آورد كه در صورت توسعه كاووش‌‏ها و مطالعات در اين منطقه مي‌‏توان اطلاعات فراواني در خصوص مردم هخامنشي كسب كرد. براساس نظر باستان‌‏شناسان و گياه‌‏شناسان، به علت بكر بودن تنگ بلاغي, گياهاني در اين منطقه وجود دارد كه در صورت انجام مطالعات كامل بر روي آنها مي‌‏توان به نوع گل‌‏ها, درختان و پوشش گياهي كه در باغ‌‏هاي پاسارگاد در زمان كوروش و داريوش وجود داشته، پي‌ ‏برد. 7- مدير بنياد پژوهشي پارس پاسارگاد گفت تا قبل از اين كه آبگيري سد سيوند آغاز شود ، كليه تلاش مان را براي انجام كارهاي باستان‌‏شناسي و جمع‌‏آوري اطلاعات از اين منطقه انجام خواهيم داد و در صورتي كه نتوانيم تا قبل از شروع آبگيري اطلاعات كافي را جمع‌‏آوري كنيم ، قطعاً به مراجع رسمي متذكر مي‌‏شويم و درخواست تعويق آبگيري سد را ارايه خواهيم كرد. وي، با اشاره به فصل دوم كاووش‌‏هاي باستان‌‏شناسي تنگ بلاغي تصريح‌‏ كرد: به محض اين كه فصل دوم كاووش‌‏ ها به اتمام برسد ، رسماً گزارش مفصلي از اطلاعات مربوط به وضعيت تنگه و ارزش‌‏هاي تاريخي و فرهنگي آن به دولت اعلام خواهيم كرد, تا آگاه شوند با آبگيري سد سيوند چه چيزي را از دست خواهند داد و چه چيزي را به دست خواهند آورد و آنگاه انتخاب را به عهده خود مردم ايران خواهيم گذاشت. وي در رابطه با اقدامات سازمان ميراث فرهنگي و گردشگري در خصوص جلوگيري از آبگيري و توقف عمليات اجرايي پروژه سد سيوند گفت جلوگيري از آبگيري سد از عهده سازمان ميراث فرهنگي و گردشگري خارج است و اين تصميم بايد توسط مقامات ارشد دولتي گرفته شود و ما تنها مي‌‏توانيم گزارشي از ارزش تاريخي - فرهنگي اين منطقه را به دولت ارايه دهيم. همچنين, عليرضا قلي‌‏نژاد, مديركل پايگاه پژوهشي محور تاريخي - فرهنگي شيراز، در اين خصوص مي‌‏گويد: مطالعات اخير در منطقه تنگ بلاغي باب تازه‌‏اي از تاريخ ايران را به روي باستان‌‏شناسان باز كرده و اميدواريم با اعلام نتايج پژوهش‌‏ها و با توجه به اهميتي كه موضوع پيدا كرده, مسوولان ، آب‌‏گيري سد سيوند را حداقل تا اتمام كامل مطالعات به تاخير اندازند. 8- تخت جمشيد سندي است که اثبات ميکند ما ايرانيان در 2500 سال پيش از نظر علوم انساني ، مهندسي و خداشناسي يکي از پيشرفته ترين کشورهاي اين سياره خاکي بوده ايم. واولين ملت يکتا پرست دنياي کهن بوده ايم . 9- آب گيري سد با اين استدلال که محموطه درياچه احتمالي تا مقبره کورش 3 کيلومتر فاصله دارد و همچنين از لحاظ ارتفاع آب نيز سطح آن در نقطه اي زير ارتفاع مقبره کورش واقع مي شود را تو جيح ميکنند نظر شما چيست ؟ 10- تنگه بلاغي قسمتي از مسير اتصال پاسارگاد به استخر و پارسه بوده است . اين قسمتي از راه شاهي است . 11- نمايشگاه ايران امپراطوري فراموش شده در موزه لندن برگزار شد وبا استقبال خوب جهانيان روبرو شد. 12- پس از برگذاري نمايشگاه امپراطوري گمشده در موزه لندن ، رئيس موزه بريتانيا اعلام کرد کتيبه منشور کورش که آنرا اولين قانون حقوق بشر ايران مي نامند براي سه ماه به موزه ملي ايران امانت مي دهند. 13- جاناتان جونز anathan Jones) گزارشگر روزنامه گاردين از برداشت خود از نمايشگاه آثار باستاني ايران «امپراطوري گمشده» كه در لندن برگزار شده است در تاريخ هشتم سپتامبر 2005 و در مقاله‌اي، تحت عنوان «امپراطوري شر» (The Evil Empire) امپراطوري ايران باستان را امپراطوري شر خوانده و ايرانيان باستان را نخستين تبهكاران تاريخ ناميده. در همان حال اسكندر مقدوني كه ميليون‌ها نفر را از «بوسفور و آسياي صغير و فينيقيه و سوريه تا هند و سمرقند و آسياي ميانه تا چين را از دم تيغ گذراند و تخت جمشيد را به آتش كشيد ، اسكندر كبير و نجات‌دهنده دموكراسي خوانده است.وي در ادامه نوشته دموكراسي در كشاكش جنگ اسكندر عليه استبداد ايراني زاده شد . واگر يونانيان پيروز نمي‌شدند استبداد و بربريت حاكم مي‌شد و ايرانيان را با داروغه ناتينگهام و ژنرال كاستر مقايسه كرده است . 14- پروفسور آرتور اپام پوپ دانشمند ايرانشناس که جنازه اش بنا به وصيتش درساحل زاينده رود،در نزديكي پل خواجو بخاك سپرده شده .اوکه ترويج و اعتلاي ارزش و اعتبار هنر و فرهنگ كشور ايران رادر دل داشت. مي گويند وي با مشاهده عبور ماشينها از روي پل خواجو درازکش بر زمين خوابيد تا از تخريب اين بنا جلوگيري کند . البته اين کار او با خنده ومسخره نمودن ما ايرانيان پايان يافت.وي در چهارشنبه19 شهريورماه سال 1348 در شهر شيراز،در آستانة89 سالگي مرد.وي درباره ايران باستان مي‌نويسد: از اينكه فلات ايران در آخرين مرحله عصر حجر، يعني در حدود اواخر هزاره پنجم (ق.م) داراي يك تمدن بسيار پيشرفته بوده شكي نيست .و فنون كشاورزي، فلزكاري و علم نوشتن اعداد، نجوم و رياضي و مباني ديني و فلسفي از سرزميني كه امروز ايران‌ خوانده مي‌شود آغاز شد و سرچشمه بسياري از اين امور در فلات فرهنگي ايران است . 15 - تنها قطب در آمد گردشگري آمريکا دره اي عميق است که غروبها در پايين آن مه ايجاد مي شود و ابر بالا مي آيد . اين دره که گراند کانيون (Grand Canyon ) نام دارد ساليانه 3 برابر پول نفت ايران در آمد دارد . 16- دعاي داريوش کبير در تخت جمشيد : "خداوندا اين کشور را از دشمن ، از خشکسالي ، از دروغ محفوظ بدار ."

ايلاميان

ظهور دولت ايلام (640 –3200) قبل از ميلاد به عنوان اولين قدرت متمركز در عرصه فلات ايران (جنوب غربي سرزمين كنوني ايران) آغازي بود براي تأثير فكر، هنر و تمدن مردم فلات ايران بر ساير تمدن هاي اطراف همچون تمدن بين النهرين و مصر، ارتباطي كه هميشه با كش و قوس هاي فراواني همراه بود و گاهي باعث تسلط تمدني بر تمدن ديگر مي شد. بطوريكه امروزه مي توان آثار تبادل فرهنگي دولت ايلام و ساير اقوام ساكن در كوهستان هاي فلات ايران همچون کاسی‌ها ، لولوبیان، و اورارتو و... را در ميان نقوش برجسته سومري ها، اکدي ها،آشوري ها، بابلي ها و... در بين النهرين و يا در ميان آثار مكشوفه از شهرهاي كهن شوش ، انشان، دورانتياش، نينوا، بابل و ... مشاهده كرد هرچند در اين دوران تمدنهاي قدرتمند ديگري همچون تمدن جیرفت و يا تمدن سرزمين هاي جنوب شرقي ايران در شهر سوخته وجود داشته اند و به طور حتم بسيار قدرتمند بوده اند اما به دليل نبود شناخت كافي از ارتباط آنها با ساير تمدن هاي همجوار صحبت هنوز زود است. ایلامیان یا عیلامی‌ها اقوامی بودند که از هزاره چهارم پ. م. تا هزاره نخست پ. م. ، بر بخش بزرگی از مناطق جنوب و غرب ایران فرمانروایی داشتند. بر حسب تقسیمات جغرافیای سیاسی امروز، ایلام باستان سرزمین‌های خوزستان، فارس، ایلام و بخش‌هایی از استان‌های بوشهر، کرمان، لرستان و کردستان را شامل می‌شد. آثار كشف ‌شده تمدن ایلامیان، در شوش نمایانگر تمدن شهری قابل توجهی است. تمدن ایلامیان از راه دریایی و شهر سوخته در سیستان، با تمدن پیرامون رود سند هند و از راه شوش با تمدن سومر مربوط می‌شده است. ایلامیان نخستین مخترعان خط در ایران هستند. به قدرت رسیدن حكومت ایلامیان و قدرت یافتن سلسله عیلامی پادشاهی اوان در شمال دشت خوزستان مهم ‌ترین رویداد سیاسی ایران در هزاره سوم پ. م. است. پادشاهی اَوان یکی از دودمان‌های ایلامی باستان در جنوب غربی ایران بود. پادشاهی آوان پس از شکوه و قدرت کوتیک ـ این شوشینک همچون امپراتوری اکد، ناگهان فرو پاشید؛ این فروپاشی و هرج و مرج در منطقه در پی تاخت و تاز گوتیان زاگرس نشین رخ داد. تا پیش از ورود مادها و پارسها حدود یك هزار سال تاریخ سرزمین ایران منحصر به تاریخ عیلام است. سرزمین اصلی عیلام در شمال دشت خوزستان بوده. فرهنگ و تمدن عیلامی از شرق رودخانه دجله تا شهر سوخته زابل و از ارتفاعات زاگرس مركزی تا بوشهر اثر گذار بوده است. عیلامیان نه سامی نژادند و نه آریایی آنان ساكنان اوليه دشت خوزستان هستند.

۱۳۸۷ مرداد ۱, سه‌شنبه

سلسله هخامنشيان

اگر راجع به زندگينامه کوروش بزرگ بخواهيم بنويسيم و روايات و گفته های مورخان ايرانی و يونانی را به رشته تحرير در بياريم چند جلد کتاب ميشود و بصورت خيلی خلاصه و اجمال به سرگذشت کوروش بزرگ میپردازيم. بعد از اينکه نينوا پايتخت اشور ويران شد/ ديگر يک قدرت مرکزی در اشور وجود نداشت که ايران را مورد تاخت و تاز قرار دهد ولی گاهی بعضی از افراد اشوری به خاک ايران حمله ور ميشدند و از جمله عده ای از اشوريها در منطقه ای که امروز به اسم کرمانشاه خوانده ميشود مبادرت به دستبرد ميکردند و کوروش که ان موقع در ارتش استياژ شاه ماد بود و فرمانده يک لوش يعنی پنجاه سرباز را داشت مامور قلع و قمع انان شد و ماموريت خود را به اتمام رسانيد و مردان اشوری دستگير شدند و پنجداکها يعنی به اصطلاح امروز سرجوخه ها ميخواستند سر اسيران را از بدن جدا نمايند و به همدان ببرند و کوروش مانع شد. کوروش گفت اينها اسير هستند و اسير را نبايد به قتل رسانيد و اگر ما اسيران را به قتل برسانيم چه تفاوت بين ما و اشوريان است که اسيران را به قتل ميرسانند يا کور ميکنند؟؟ هر زمان که قشون کشی بود استياژ از قشون سان ميديد / ارتش به فرماندهی هارپاگوس در يک جلگه وسيع و مسطح صف بست و افسران مقابل واحهای خود قرار گرفتند و از جمله کوروش که فرمانده يک گروهان بود مقابل گروهان خويش ايستاد. استياژ سوار بر اسب اهسته از مقابل واحدهای قشون عبور ميکرد و هارپاگوس فرمانده قشون در قفای او می امد و فرماندهان واحدها را نام ميبرد تا اينکه به کوروش رسيد. قبل از اينکه هارپاگوس نام فرمانده را ببرد چشمهای استياژ بصورت کوروش دوخته شد و عنان اسب را کشيد. استياژ بدون پلک زدن کوروش را می نگريست و افسر جوان هم چشم از پادشاه بر نميداشت/ ولی نه از روی خيرگی بلکه برای اطاعت از ايين سربازی / زيرا مقرر بود که فرمانده کل يا افسر مافوق يک افسر مادون يا يک سرباز را مينگرد افسر مادون يا سرباز هم بايد چشم به چشم فرمانده بدوزد. استياژ پرسيد ای جوان اسم تو چيست؟ فرمانده گروهان جواب داد پادشاها اسمم کوروش است. استياژ پرسيد پدرت کيست؟ افسر جوان گفت پادشاها همه ميگويند که من پدر خود را نميشناسم. کوروش که ميدانست اگر هويت واقعی خود را بروز بدهد کشته خواهد شد جوابی داد که دروغ نبود. استياژ خطاب به فرمانده ارتش گفت: هارپاگوس اين جوان طوری به کمبوجيه شبيه است که من وقتی او را ديدم به خود گفتم که پسر کمبوجيه است يا برادرش.بعد پادشاه ماد از کوروش پرسيد که ايا تو با کمبوجيه داماد من نسبتی داری؟ کوروش گفت پادشاها من هرگز او را نديدم. اين جواب هم راست بود و کوروش هيچگاه پدر خود را نديده بود. بصورت خلاصه استياژ به اين مسئله شک برد و به هارپاگوس ماموريت داد که بفهمد پدر کوروش کيست / هارپاگوس کوروش را به کاخ فراخواند و متوجه شد او همان پسر ماندان دختر استياژ و همسر کمبوجيه امير پارس است که برای نابودی او را ميت ری داتس داده بود. هارپاگوتس ميدانست اگر پادشاه ماد مطلع شود که کوروش نوه خود اوست به خاطر اهمال خود هارپاگوس را به قتل ميرساند به همين علت کوروش را به همراه دو افسر ديگر بعنوان طلايه دار به فارس فرستاد. و کوروش بعنوان افسر طلايه دار پادشاه ماد پيش کمبوجيه پدرش رفت . از ان طرف هم استياژ متوجه رفتن کوروش گرديد و متوجه شد که کوروش نوه خود اوست و به همين مناسبت پسر هارپاگوس بنام کدن را بطرز فجيعی به قتل رساند . کوروش به همراه پدرش سه سال با استياژ جنگيد. در قسمت بعدی چگونگی به قدرت رسيدن کوروش و همچنين مابقی سرگذشت کوروش را به رشته تحرير مياورم در خصوص وقايع جنگ سه ساله کوروش بزرگ با استياژ اطلاعات درست و کاملی وجود دارد که راجع به به سازمان قشون او و شماره افسران و سربازان و پزشکان و دامپزشکان و طباخان است. در اغاز جنگ کوروش سی هزار و سيصد و سی و سه نفر سرباز داشته / که در ان ارتش بيست پزشک و ده دامپزشک به کار اشتغال داشتند و فزونی شمار پزشکان نسبت به دامپزشکان نشان ميدهد که کوروش برای جان سربازان پيش از دواب قايل به ارزش بوده است. نکته ای که بايد ذکر شود اينکه در ارتش کوروش در پايان جنگ سه ساله با استياژ مقرراتی جالب توجه برای بهداشت وجود داشته که حتی امروز هم که قرن بيست و يکم ميلادی است توليد تحسين و حيرت ميکند و ان اينکه هنگام مسافرت / سربازان کوروش اب را می جوشانيدند و بعد از اينکه خنک ميشد در قمقمه های خود ميريختند و می نوشيدند و معلوم ميشود که اين رسم ان موقع در فارس متداول بوده / چون بعيد است که خود کوروش که ان موقع هنوز در عنفوان بود به راز جوشانيدن اب پی برده باشد. عاقبت کوروش بزرگ در بهار سال ۵۵۳ قبل از ميلاد استياژ را بکلی شکست داد و وارد شهر اکباتان گرديد . خود کوروش ميگويد : وقتی استياژ بر اثر محاصره شدن مجبور گرديد تسليم شود من سپردم که با وی به احترام رفتار کنند زيرا عقيده دارم که با هر پادشاه بايد به احترام رفتار کنند و از ان گذشته استياژ جد مادری من بود و هر گاه نسبت به او بی احترامی ميکردند به منزله توهين نسبت به من محسوب ميگرديد.هنگاميکه وارد کاخ استياژ شدم دختری که يک دسته گل سرخ معطر در دست داشت به استقبال من امد و ان دسته گل را به من داد و گفت به خانه ما خوش امدی... گفتم ای دختر تو کيستی؟ او گفت من دختر استياژ هستم. پرسيدم ايا خواهرت ماندان را ميشناسی؟ او گفت چگونه ممکن است که من خواهر بزرگم ماندان را که همسر کمبوجيه بود نشناسم و ايا راست است که کمبوجيه در جنگ کشته شده؟ گفتم بلی ای دختر پدر من کمبوجيه سال گذشته در جنگ با پدر تو کشته شد. بعد از او پرسيدم اسم تو چيست؟؟ او جواب داد نام من (( امی تيس)) است. گفتم : هم اسم تو گل سرخ است و هم برايم گل سرخ اوردی. امی تيس که بقول خود کوروش همسر او و ملکه ايران شد . او دختری بسيار زيبا و با نشاط بود. واضح است که امی تيس دختر کوچک استياژ خاله کوروش بود و پادشاه ايران با خاله خود ازدواج کرد ولی در ان موقع اين ازدواج مشروع و قانونی به شمار ميرفت و کوروش مبادرت به کار خلاف نکرد کوروش از زمانی که پادشاه ماد و پارس يعنی پادشاه ايران شد با همه سر صلح داشت و می خواست با تمام ملل جهان با مسالمت زيست نمايد و همزيستی مسالمت اميز را اول مرتبه کوروش در جهان متداول کرد و بدان عمل نمود . کوروش بعد از اينکه پادشاه ايران شد مبادرت به ساختن اولين شهر نمونه کرد که بعد شهرهای ديگر ايران/ همچنان در دوره سلطنت کوروش از روی ان شهر نمونه ساخته شد. شهر نمونه مزبور که اينک خرابه هايش نزديک قريه ای به اسم مشهد مرغاب در فارس است به اسم پازارگادس خوانده ميشد که امروز بيشتر انرا پاسارگاد ميگويند. خرابه های شهر پاسارگاد امروزه دو کيلومتر و نيم طول و هفتصد متر و در بعضی نقاط هشتصد متر عرض دارد/ ولی اين خرابه ها بازمانده تمام شهر پاسارگاد نيست بلکه فقط بازمانده کاخ سلطنتی ميباشد و شهر پاسارگاد خيلی بيش از اين وسعت داشته است و تنها قسمت وسيع شهر به مناسبت اينکه با مصالح درجه يک و بخصوص سنگ ساخته نميشد از بين رفته ولی خرابه های سلطنتی باقی مانده است. مهندسين و معماران ايرانی که نقشه ان شهر را کشيدند شهری بوجود اوردند که از لوله های گاز و کابل جريان برق و تلفن گذشته / فرقی با شهرهای جديد ندارد. چون در ان شهر جريان اب لوله بود و مجرای فاضلاب اب هم وجود داشت و در ان موقع در هيچ يک از نقاط اروپا شهری نبود که اب لوله و مجرای فاضلاب داشته باشد. از اين قسمت از زبان خود کوروش بزرگ می نويسم: من بعد از اينکه به سلطنت رسيدم متوجه شدم که در اديان گوناگون مبدا يکی است و تمام اقوام دنيا يک چيز را می پرستند و فقط الفاظ و وسائل رسيدن به مبدا بين انها فرق ميکند. من چون فهميدم که در تمام اديان مبدا يکی است / متوجه شدم که مخالفت کردن با دين اقوامی که دين انها غير از دين من است لجاجت می باشد و دور از صلاح سلطنت است. من متوجه شدم که اگر اقوام را ازاد بگذارم که دين خود را بپرستند و همانطور که به دين خود احترام ميگذارم به دين انها احترام بگذارم يکی از ععل بزرگ عدم رضايت ها و شورش ها از بين خواهد رفت. بعضی از موبدان دين من/ روش مرا نمی پسنديدند و مرا مورد نکوهش قرار ميدادند که چرا به اديان اقوام ديگر احترام ميگذارم ولی من چون می دانستم عملم مقرون به صلاح است به ايراد انها اعتنا نمی کردم و نتيجه عمل نشان داد که من درست فهميده بودم / زيرا از روزی که من اقوام را ازاد گذاشتم که دين خود را بپرستند و به انها ثابت کردم که به دينشان احترام ميگذارم / هرگز در کشور وسيع من اتفاق نيفتاد که شورش و طغيانی بروز کند که ناشی از ديانت باشد و اکنون در کشور من که يک سر ان سند ( يعنی هندوستان ) و يک سر ديگرش يونی ميباشد / ۱۵ نوع دين وجود دارد و هر گروه از مردم يک دين را می پرستند و من همه انها را به يک چشم نگاه ميکنم و برای هيچ يک از انها از لحاظ مذهبی قائل به رجحان نيستم