۱۳۸۷ مرداد ۷, دوشنبه

روسیه مکتب کلاسیک مارکسیسم را دگرگون کرد

مارکسیسم در روسیه از آغاز به شکل غرب گرایی افراطی (نگرش مبتنی بر به کاربستن اصول جوامع غربی برای توسعه ی روسیه) نمود پیداکرد. نسل های نخست مارکسیست های روسی با تمامی اصول کهنه ی روشنفکران هوادار انقلاب مثل جنبش "مردم گرایان" (پوپولیست) به نبرد برخاستند و تضعیف شان کردند (روشنفکران مردم گرا با زندگی و کار در میان مردم عادی در پی همبستگی با آن ها بودند). اما مارکسیست های روسی برای رسیدن به آزادی چشم امیدشان به توسعه ی صنعتی بود. نگرشی که "مردم گرایان" قبول نداشتند. گمان بر این بود که توسعه ی صنعت تحت نظام سرمایه داری به پا گرفتن و گسترش طبقه ی کارگر یعنی همان طبقه ی آزادی بخش آینده، می انجامد. از همین رو، مارکسیست ها هوادار تبدیل دهقانان به کارگران صنعتی و پرولتاریا بودند. "مردم گرایان" با این نگاه هم مخالف بودند. مارکسیست ها بر این باور بودند که پایه ی اجتماعی و راستین نبرد انقلابی برای رسیدن به آزادی را یافته اند. می گفتند پرولتاریا تنها نیروی اجتماعی قابل اتکا است. منش انقلابی را باید در این طبقه ی اجتماعی شکل داد. انقلابیون نباید به سراغ دهقانان بروند که مخالف دیدگاه های انقلابی هستند بلکه باید به کارخانه ها بروند به گفت وگو با کارگران بپردازند. مارکسیست های روسیه عمل گرا (پراگماتیست) بودند زیرا در شرایطی می زیستند که سرمایه داری داشت در روسیه پامی گرفت. نخستین مارکسیست های روسیه خواستار اتکا به قوانین عینی جامعه و اقتصاد بودند و نقش فردیت در تاریخ را باور نداشتند. مارکسیست ها با نفرت تمام، دیدگاه سوسیالیسم آرمانشهری (اتوپیایی) "مردم گرایان" را مورد حمله قراردادند. در حالی که "مردم گرایان" انقلابی روسیه منشی احساسی داشتند، مارکسیست های روسیه منش روشنفکری داشتند. به خاطر شرایطی که روسیه داشت و گسترش مارکسیسم نیز دست آورد آن بود مارکسیست های روسیه بر مولفه های جبر گرایی و تکامل در نظریه ی مارکس تاکید می کردند. با هواداران نگرش های آرمان شهری بحث می کردند، از رویا پردازی بیزار بودند و به خود مباهات می کردند که توانسته اند سوسیالیسم علمی راستین را کشف کنند، سوسیالیسمی که مبتنی بر قوانین عینی جامعه است و ضامن پیروزی. مارکسیست های روسیه معتقد بودند که ضرورت اقتصادی و قوانین توسعه ی جامعه باعث پا گرفتن سوسیالیسم می شود. شادمانه درباره ی توسعه ی نیرو های تولید سخن می گفتند، نیروهایی که مایه ی امیدشان بود. هم به توسعه ی اقتصادی روسیه دلبستگی داشتند و آن را هدفی تمام عیار و مطلوب می انگاشتند هم می خواستند ابزاری برای نبرد انقلابی پیداکنند. از لحاظ روان شناختی نیز انقلابیون از همین اصول پیروی می کردند. می توان گفت که اهداف روشنفکران انقلاب خواه روسیه همچنان همانی بود که بود اما ابزار تازه ای برای نبرد و جا پای تازه ای به دست آورده بودند. مارکسیسم درمقایسه با نظریه ای که روشنفکران انقلابی در گذشته به کار می بردند نظریه ی فکری پیچیده تری بود و به کار فکری بیشتری نیازداشت. مارکسیسم ابزار انقلاب و عمدتا ابزار نبرد با نگرش های قدیمی بود، نگرش هایی که عملی نبودن شان ثابت شده بود. مارکسیست ها با شیوه های تروریستی مخالف بودند و از همین رو سوسیالیست های مردم گرا(یا به قول خودشان سوسیالیست های انقلابی) که دست به عملیات تروریستی می زدند از آن ها تندرو تر و انقلابی تر می نمودند. اما چنین تصوری نادرست بود هر چند که پلیس را نیز گمراه کرده بود. سر بر آوردن مارکسیسم روسی روشنفکران روسیه را دچار بحرانی جدی کرد و بنیان های فلسفی شان را تضعیف کرد. نگرش های دیگری شکل گرفت که از مارکسیسم منتج می شد. برای درک نگرش های روسی منتج از مارکسیسم باید نگرش اصلی مارکسیسم و دوگانگی اش را شناخت. انقلاب همچون مذهب و فلسفه ای بود و نه نبرد در بستر حیات اجتماعی و سیاسی. این فلسفه ی انقلاب و نگرش تمامیت خواه به مارکسیسم روسی نیازداشت. لنین و بلشویک ها با آن جور در می آمدند. بلشویک ها تنها خود را مارکسیست های ارتودکس (تمامیت خواه) و بی نقص می انگاشتند، چند شاخگی نگرش مارکسیستی را قبول نداشتند و فقط شاخه ای خاص از آن را برگزیده بودند. در واقع این مارکسیسم "ارتودکس" پرورده ی روسیه و آکنده از رگه های موعود باور (مسیانیک)، اسطوره ای و مذهبی است که سبب شد تا اراده ی انقلابی ارزش یابد و نبرد انقلابی پرولتاریا تحت رهبری گروهی کوچک و سازمان یافته ای ازجامعه قدر پیداکند، گروهی که از نگرش پرولتاریایی به وجد آمده است. روس ها به وجوه جبرگرایی، تحول گرایی و علم گرایی مارکسیسم توجهی ندارند. چنین مارکسیسم ارتودکس و تمامیت خواهی همواره خواهان پای بندی به باور های ماده گرایانه (ماتریالیستی) بوده است اما در عین حال عناصر ایدآلیستی نیرومندی را نیز در خود داشته است و نشان داد که اگر نگرشی تمامیت گرا و هم‌ خوان با غرایز مردم باشد چه نیرویی که به دست نخواهد آورد. در مارکسیسم بلشویکی، پرولتاریا را دیگر نمی توان واقعیتی تجربی نامید و در واقع پرولتاریا از این لحاظ برای مارکسیست های روسیه معنایی ندارد نگرش مبتنی بر پرولتاریا به همه چیز مارکسیسم روسی بدل شد آن هم نگرشی که به دست گروه کوچکی از جامعه می تواند پیاده شود. فقط کافی است که این گروه کوچک سراپا در عظمت اندیشه ی پرولتاریایی غرق شده باشد، اعضای گروه به اهمیت اراده ی انقلابی آگاه باشند و گروه به خوبی سازمان یافته و منظم باشد در این صورت می توان شگفتی آفرید و جبر قوانین جامعه را دگرگون ساخت. لنین در عمل ثابت کرد که چنین کاری شدنی است. لنین به نام مارکس اما نه بر پایه نگرش مارکس انقلاب به پا کرد. انقلاب کمونیستی در روسیه به نام مارکسیسم تمامیت خواه پاگرفت. مارکسیسمی که مذهب پرولتاریا بود و با هر آن چه مارکس درباره ی توسعه ی جوامع بشری گفته بود میانه ای نداشت. مردم گرایان انقلابی شکست خوردند اما مارکسیست ها توانستند انقلاب به پا کنند که روسیه با جستی از مرحله ی سرمایه داری بگذرد. از نظر نخستین انقلابیون روسیه مرحله ی سرمایه داری برای جامعه اجتناب ناپذیر بود. اما این جهیدن از روی مرحله ی سرمایه داری بودکه با غریزه و سنت های مردم روسیه هم خوانی داشت. در آن هنگام نگرش مردم گرایان انقلابی را توهم خواندند و اسطوره ی توده های دهقانی فروپاشید. مردم روشنفکران انقلابی را پس زدند. اسطوره ی تازه ای ضرورت یافته بود. این گونه بود که اسطوره ی پرولتاریا سر بر آورد. مارکسیسم مردم را به طبقاتی دارای منافع متضاد تجزیه کرد و بر یکپارچگی مردم خط بطلان کشید. اسطوره ی پرولتاریا چیزی نبود مگر نسخه ای احیا شده ای از اسطوره ی خلق روس. خلق روسیه برابر شد با پرولتاریا. روحیه ی موعود باوری سوسیالیستی جای نگرش های موعود باوری روسی را گرفت. روسیه ی شوروی ی کارگران و دهقانان تشکیل شد و توده های دهقانی و توده های پرولتاریا با هم یک کاسه شدند و این درست بر خلاف عقیده ی مارکس بود که دهقانان را خرده بورژواهایی واپس‌گرا می نامید. بلشویسم با آرمان شهر میانه ای نداشت و واقعگرا ترین نظریه ی هم‌خوان با وضعیت روسیه درسال ۱۹۱۷ بود. بلشویسم به شماری از سنت های اصیل روسی تن داد. دیدگاه افراطی دست یافتن به حقیقت اجتماعی فراگیر یکی ازآن ها بود و همچنین شیوه های خشونت آمیز اعمال قدرت. تمام فرآیند تاریخ روسیه و ضعف نیروهای فکری نو آور در جامعه ی روسیه نیز نمایانگر سیطره ی همین روند است. کمونیسم سرنوشت اجتناب ناپذیر روسیه بود و مرحله ای معنوی درسرنوشت مردم روسیه.

شهر تاریخی شیراز

تاریخچه در افسانه‌ها آمده است که شیراز فرزند تهمورس (از پادشاهان سلسله پیشدادیان) شهر شیراز را تاسیس کرد و نام خود را بدان بخشید. به روایتی دیگر، نام این دیار، شهرراز بوده که به اختصار شهراز و شیراز خوانده شده است در حالی که بر اساس تحقیقات تدسکو شیراز به معنای مرکز انگور خوب است، ابن حوقل، جغرافی دان مسلمان قرن چهارم هجری، علت نامگذاری شیراز شباهت این سرزمین به اندرون شیر می داند، چرا که به قول او عموما خواربار نواحی دیگر بدانجا حمل می شد و از آنجا چیزی به جایی نمی‌بردند. و بالاخره بنا به نوشته کتاب صورالاقالیم، از جهت وجود دام های بسیار در دشت شیراز، آنجا را شیرساز نامیده اند. و به نقل از مردم عامیانه :شی به معنای شیب و دراز به معنی طولانی در گذشته شیراز را شیدراز به معنای شیب بلند می خوانده‌اند. چون سطح این جلگه دارای شیب زیاد و طولانی است. حتی هم اکنون به محل‌های پایین شیراز. شی بازار یا شیب بازار می‌گویند.باری، بیش از هر چیز نام شیراز که واژه ای پارسی است، بهترین گواه بر این باور است که برخلاف پندار پاره ای از جغرافی دانان مسلمان، تاسیس این شهر به قرن‌ها قبل از ورود اسلام به ایران باز می گردد، شیراز، هم اکنون نیز در محل تقاطع مهم‌ترین راه های ارتباطی شمال به جنوب و شرق به غرب کشور است و این موقعیت در ادوار قبل از اسلام شاخص تر بوده، چرا که در عهد هخامنشیان، شیراز بر سر راه شوش (پایتخت هخامنشی) به تخت جمشید و پاسارگاد بوده و در عهد ساسانیان راه ارتباطی شهرهای بسیار مهمی چون نیشابور و گور با استخر، از جلگه شیراز می گذشت. در نتیجه مسلم است که چنین محل حاصلخیز و خوش آب و هوایی که در تقاطع مسیرهای مهمی که برشمرده شد، قرار داشته، هرگز خالی از آبادی و سکنه نبوده استوجود آثار قدیمی مانند قصر ابونصر در حوالی شیراز که قدمت آن به دوره اشکانیان می رسد و نقوش برجسته برم دلک، (در چندکیلومتری شرق قصر ابونصر) که از آثار دوره ساسانی (یا پیشدادیان) است و قلعه بزرگ بندر (فهندر، پهندر، قهندز، کهندژ) در سمت شرق تنگ سعدی و چند نقش برجسته در دهکده گویم در چهار فرسنگی شمال غرب شیراز و همچنین پیدا شدن سکه هایی در ضمن حفاری های قصر ابونصر، که بر آنها با خط پهلوی نام شیراز نقش بسته است، جملگی بر وجود شهر یا بلوکی به نام شیراز، در همین محل در دوران قبل از اسلام دلالت دارد علاوه بر آنچه گفته شد، کاوش های باستان شناسی در تخت جمشید، به سرپرستی کامرون در سال 1314 ه.ش، به پیدایش خشت نبشته هایی انجامید که بر روی چند فقره از آنها نام شیراز مشخص بود. بدین ترتیب می توان احتمال داد، این وادی که در عهد رونق تخت جمشید، آبادی کوچکی بیش نبوده است، بعد از انهدام پایتخت هخامنشیان، از نو ساخته شده است در اشعاری از شاهنامه فردوسی، نیز به مناسبت هایی از شیراز یاد شده، استخری در کتاب مسالک و ممالک که در نیمه اول قرن چهارم هجری تالیف شده است، راجع به آثار و بقایای فرهنگی قبل از اسلام، در شیراز می گویدشیراز قلعه ای به نام شاه موبد دارد. وی همچنین از دو آتشکده به نام های کارستان و هرمز در آن سرزمین یاد می کند باری در مجموع گفتار استخری که شیراز سیزده ناحیه (طسوج) دارد که در هر کدام از آنها قراء و کشتزارهایی موجود است که متصل به هم قرار گرفته اند. و نیز نظر ابن بلخی که در روزگار ملوک فرس، شیراز ناحیتی بود و حصاری چند بر زمین، می تواند روشنگر قدمت شیراز، به عنوان یک سرزمین مسکون و آباد باشد... . یکی از غذاهای خوشمزه شیرازی کلم پلو است. یکی دیگر از غذاهای معروف کوفته سبزی شیرازی استشیراز تختگاه شیراز این شهر باستانی در طی گذشت ایام به القاب گوناگونی شهرت داشته و از آن جمله دارالملک، دارالعلم، ملک سلیمان و ... اما شاید مشهورترین و قدیمی ترین لقب شیراز همان ملک سلیمان است و بدین خاطر بر بسیاری از بناهای قدیمی شهر همچون عمارات باغ نظر، سردربازار مشیر، نارنجستان قوام و .... تصویرهایی از حضرت سلیمان نقش شده است که معمولاً وی را بر تختی نشسته و در وسط مجلس نشان می‌دهد و عده‌ای از وزرا و تعدادی از دیوها گوش به فرمان او در اطرفش ایستاده‌اند و تعدادی از حیوانات وحشی و اهلی نیز در بین گلها و درختان و بدور حضرت سلیمان ترسیم شده اند. همچنین در بعضی کتب نقل شده است که در حدود قرن هفتم هجری عده‌ای از عرفا و زهاد از بغداد به طرف شیراز حرکت کرده‌اند تا مسجد سلیمان را زیارت کنند و برای زیارت آن ثوابهای فراوانی قائل می شده اند.جاهای دیدنی از جاهای دیدنی شهر شیراز که به ایرانگردان و جهانگردان ایرانی و خارجی توصیه می‌شود: باغ دلگشا، باغ ارم،نارنجستان قوام،باغ عفیف آباد، باغ زیبای جهان نما، حافظیه، سعدیه، ارگ کریم خان، آستانه و شاهچراغ، کوهپایه، دروازه قرآن، بازار وکیل، آرامگاه سیبویه،آستانه سید علاالدین حسین،حمام وکیل ،آرامگاه خواجوی کرمانی، بقعهٔ هفت تنان، بقعه چهل تنان، موزه پارس و ...باغ عفیف سوغات عمده شیراز آبلیمو و آبغوره می‌‌باشد. همین طور بهار نارنج شیراز زبانزد خاص و عام است. همینطور شیرازی‌ها نوعی پالوده به همان نام پالوده شیرازی دارند که یکی از بهترین انواع پالوده در ایران است. از انواع دیگر صنایع دستی می‌توان به خاتم‌کاری، منبت‌کاری، قالی و قالیچه اشاره کرد. خاتم این شهر معروف است.علاوه بر آن نوعی شیرینی به نام نون یوخه که بسیار لذیذ است بسیار معروف است.

ايران در اواخره هزاره سوم ق.م.

طي هزاره سوم و اوايل هزاره دوم ق.م. فلات ايران به چند منطقه فرهنگي متمايز از يكديگر تقسيم شده بود. فرهنگ گرگان سراسر منطقه شرق درياي مازندران را در بر مي گرفت. فرهنگ گيان چهارم- سوم و گودين چهارم، منطقه شرق لرستان را شامل مي گرديد. فرهنگ يانيك ، از شرق آذربايجان آغاز شده و تا قسمتهاي مركزي ايران گسترش يافته بود. در جنوب ، جنوب شرقي و شرق ايران،سه فرهنگ مختلف با سفالهاي منقوش ، فارس، كرمان و سيستان را زير پوشش خود در آورده بود. ايلاميان از آغاز و چگونگي برپايي حكومت و نيز پيدايش تاريخ در ايلام ، اطلاعي در دست نداريم . با نام ايلام نخستين بار در نامنامه شاهان سومري كه در حدود سالهاي 2100 ق.م. تنظيم شده است برخورد مي كنيم. بر اساس اين نامنامه در حدود سالهاي 2600 ق.م. فرمانروايي از شهر كيش ايلام را فتح كند . بر اساس همين نامنامه ، در حدود سالهاي 2500 ق.م. ايلاميان بين النهرين را به تصرف در آورده و سه فروانروا از سلسله اون به مدت 356 سال( تعداد سالهارا اسطوره أي بايد به شمارآورد ) بر آن سرزمين فرمانروايي كرده اند . در حدود سالهاي 2450 ق.م. يكي از فرمانروايان شهر لگش از پيروزي خود بر ايلاميان سخن گفته است . ايلاميان تا سال 750 ق.م بر ايران حکومت کردند و عاقبت در همين سال حکومت ايلاميان توسط کوروش به پايان رسيد. ايران در هزاره اول ق.م. (مادها) بررسي جامع تاريخ و فرهنگ و جغرافياي ايران را در دوران ماد مي توان به اعتباري مشكل ترين و پيچيده ترين بخش از دورانهاي تاريخي اين سرزمين به شمار آورد. وجود نظريه پردازيهاي پژوهشگران مختلف كه هر يك در زمينه أي خاص ، چون زبان شناسي ، نژادشناسي ، دين شناسي و… صاحب نظر بوده و از ديدگاه خود با موضوع برخورد كرده اند . از نظر نام و عنوان ، اين درست است كه شاهنشاهي بزرگ ماد دوراني طولاني نپاييد و جاي خود رابه شاهنشاهي هخامنشي سپرده ، ولي نكته بسيار مهم آنكه شاهنشاهي هخامنشي چيزي جزه تداوم دولت و تمدن مادي نبود . همان اقوام و همان مردم ، روندي راكه برگزيده بودند با پويايي و رشد بيشتر تداوم بخشيدند و در پهنه أي بسيار وسيع ، آن را تا پايه بزرگترين شاهنشاهي شناخته شده جهان ، اعتبار بخشيدند. هخامنشيان با طلوع دولت هخامنشي كه به وسيله كوروش پارسي از خاندان معروف بنياد گرديد ( حدود 550 ق.م ) ، ايران در صحنه تاريخ جهاني نقش فعال و تعيين كننده أي يافت . همچنين ، اين دولت منشاء و مركز يك تمدن و فرهنگ ممتاز آسيايي و جهاني دنياي باستان شناخته شد. کوروش که به فرمانروايي طوايف ماد در ايران خاتمه داد با لشکرکشي و فتوحات خود روزبروز بر گسترش مرزهاي خود مي افزود. در گيريهايي كه در نواحي شرقي كشور در حوالي گرگان و اراضي بين درياچه خزر و درياچه آرال براي او پيش آمد به مرگ او منجر شد . پس از وي كمبوجيه . داريوش اول . خشايارشا . داريوش دوم و اردشير دوم بر تخت سلطنت نشستند . مدت دوام شاهنشاهي هخامنشي ، دويست و سي سال بود. فرمانروايي آنان در قلمرو شاهنشاهي - به خصوص در اوايل عهد - موجب توسعه فلاحت ، تامين تجارت و حتي تشويق تحقيقات علمي و جغرافيايي نيز بوده است . مباني اخلاقي اين شاهنشاهي نيز به خصوص در عهد كساني مانند كوروش و داريوش بزرگ متضمن احترام به عقايد اقوام تابع و حمايت از ضعفا در مقابل اقويا بوده است ، از لحاظ تاريخي جالب توجه است . بيانيه معروف كوروش در هنگام فتح بابل را ، محققان يك نمونه ازمباني حقوق بشر در عهد باستان تلقي كرده اند . سر انجام با شكست داريوش سوم ( 330 - 336 ق.م. ) از اسكندر سلطنت هخامنشيان به پايان رسيد. سلوكيان يازده سال بعد از مرگ اسكندر كه تمام آن مدت و حتي چند سالي بعد از آن هم جنگهاي جانشيني او بين سردارانش در منازعات طولاني گذشت ، استان بابل به وسيله يك سردار مقدوني او به نام سلوكوس كه پدرش انتيوكوس هم از سرداران فيليپوس ( فيليپ ) پدر اسكندر محسوب مي شد، افتاد ( 312ق.م. ) . او سپس استان ايلام ( خوزستان و بخشي از لرستان امروز ) و سرزمين ماد ( به استثناي آذربايجان ) را هم بر قلمرو خويش افزود . بدين گونه ، دولت پادشاهي مستقلي به وجود آورد كه به نام خود او " دولت سلوكي " ( سلوكيان ) خوانده شد و آغاز سلطنت او بعدها براي اين دولت ، مبداء تاريخ گشت . سلطنت سلوكيان در سال 64 ق.م. به انقراض نهايي رسيد. اشكانيان سلطه جانشينان اسكندر بر قلمروهخامنشي ( با وجود خشونت نظامي سلوكيان ) در سراسر ايران طولاني نشد و فترت حاكميت در ايران ، شصت و پنج سالي بيش نكشيد . حتي ، در همان دوران اقتدار نظامي سلوكيان - مقارن با سالهايي كه مهاجران يوناني در استان باكتريا ( باختر ،بلخ ) به رهبري سر كرده خويش به نام ديودوتس ، اعلام استقلال كردند . ( حدود 250 ق.م. ) - در استان پارت ( پارتيا، پرثوه ) نيز دولت ايراني مستقلي به وجود آمد كه به نام موسس آن دولت ، ارشكان ( اشكان ، اشكانيان) ناميده شد. بعدها به دنبال طرد سلوكيان از ايران ، اين دولت به شاهنشاهي بزرگي تبديل شد كه در توالي شاهنشاهيهاي بزرگ شرق ، ششمين شاهنشاهي بزرگ دنياي باستان محسوب شد . اين دولت طي چندين قرن فرمانروايي ، از بسياري جهات هماورد و رقيب و حريف روم بود . حاصل عمده فرمانروايي آنان ، حفظ تمدن ايران از تهاجمات ويرانگر طوايف مرزهاي شرقي و نيز ، حفظ تماميت ايران در مقابل تجاوز خزنده روم به جانب شرق بود . در هر دومورد ، مساعي آنان اهميت قابل ملاحظه أي براي تاريخ ايران داشت . سلطنت اشكانيان ، چهار صد هفتاد سال طول كشيد و در اين مدت ، بيست و نه اشك از اين سلسله در ايران فرمانروايي كردند . ساسانيان حكومت خاندان ساساني در ايران ، پس از انقراض دولت پارتي ( اشكاني ) به مدت چهار قرن دوام يافت. در تاريخ آغاز حكومت اردشير اول ، نخستين شاهنشاه ساساني ، ميان محققان اختلاف جزئي ( در حدود سه سال ) است . در اين چهار صد سال ، دولت ساساني يكي از دو دولت بزرگ جهان متمدن آن روز ( در آسياي غربي ) بوده است كه مرزهاي آن در مشرق ، تا دره رود سند و پيشاورو در شمال شرقي ، گاهي تا كاشغر كشيده شده بود . در شمال غربي ، تا كوههاي قفقاز و دربند در ساحل درياي خزر و گاهي هم ، تا درياي سياه مي رسيد و در مغرب ، رود فرات به طور كلي مرز اين دولت با حكومت روم و جانشين آن يعني روم شرقي با بيزانس بود . البته ، گاهي اين مرز خيلي فراتر از رود فرات مي رفت و گاهي هم به اين سوي فرات منتهي مي شد ، ولي صرف نظر از كششها و فشردگيها مي توان رود فرات را مرزي طبيعي ميان دو دولت بيزانس و ساساني دانست دانش طب و نجوم در زمان ايشان در ايران پيشرفتهاي كلي كرد و موسيقي مقام والايي يافت . هنرهاي ديگر نيز ، كم و بيش پيشرفتهايي داشتند . به هر حال دولت ساساني از پديده هاي مهم دنياي قديم است كه همه مورخان به اهميت آن روز به روز بيشتر پي مي برند. فتح ايران به دست مسلمانان در زمان خلفاي راشدين پس از آنكه حضرت رسول اكرم ( ص ) از مكه به مدينه هجرت كردند و در سرتاسر شبه جزيره عربستان اكثر قبايل عرب را به دين اسلام در آوردند ، بر آن شدند تا مردم ممالك مجاور عربستان را نيز به دين اسلام دعوت كنند . براي اين منظور، نامه هايي به پادشاهان اطراف فرستادند ، از جمله براي خسرو پرويز شاهنشاه ساساني . در طي همين سالها کشمکش هاي فراواني بين ساسانيان و مسلمانان صورت گرفت و با شکست ساسانيان سلطنت آنان نيز به پايان رسيد و از آن پس طاهريان صفاريان آل بويه بني عباس سامانيان غزنويان علويان آل زيار سلجوقيان اتابکان و خوارزمشاهيان بر ايران حکومت کردند. در سال 654 ه.ق با هجوم مغولها به ايران حکومت در ايران به دست آنان افتاد و در سال 771 ه.ق حکومت به دست تيموريان افتاد و تا سال 903 ه.ق در ايران حکومت کردند. صفويان تشكيل دولت صفوي در اوايل قرن دهم هجري قمري ( ابتداي قرن شانزدهم ميلادي ) يكي از رويدادهاي مهم ايران محسوب مي شود . پيدايش اين دولت كه بايد آن را سرآغاز عصر تازه اي در حيات سياسي و مذهبي ايران دانست موجب گرديد استقلال ايران بر اساس مذهب رسمي تشيع و يك سازمان اداري بالنسبه متمركز ، تامين گردد . گذشته از آن تاسيس و استقرار اين دولت زمينه اي را فراهم ساخت تا خلاقيتهاي فرهنگي و هنري معماري ، تداوم و امكان تجلي و رشد يابد و نمونه هاي بديعي از اين امور ( به ويژه در زمينه هنر و معماري ) پديد آيد . با آغاز روابط سياسي با دولتهاي اروپايي و سرزمينهاي همجوار ، بازرگاني توسعه يافت . لازم به ذكر است كه اين امر موجب تحول در اقتصاد داخلي گرديد و اين تحول در توليد و فروش ابريشم و ايجاد مراكز بزرگ بافندگي بسيار موثر افتاد . در سال 907 ه.ق. شاه اسماعيل اول ( فرزند شيخ حيدر صفوي ) با كمك قزلباشان منتسب به خانقاه اردبيل ، پس از شكست فرخ يسار ( پادشاه شروان ) و الوند بيگ آق قويونلو ، شهر تبريز ( پايتخت دولت آق قويونلو ) را به تصرف درآورد . در همين شهر بود كه دولت صفوي را بنيان نهاد و مذهب شيعه دوازده امامي را مذهب رسمي ايران اعلام كرد آخرين سلطان كشور يكپارچه صفوي ( قبل از سقوط نهايي آن به دست نادر شاه افشار ) سلطان حسين بو.د كه بعد از شاه سليمان از سال 1106 تا سال 1135 ه.ق. سلطنت كرد . عوامل پنهان و آشكاري كه از قبل زمينه انحطاط و انقراض دولت صفوي را فراهم ساخته بود در دوران پادشاهي اين شخصيت ضعيف النفس و با حسن نيت رخ نمود. افزايش مالياتها ، تعدي حكام خود كامه و تازه به دوران رسيده و فشار زياد به اقليتهاي مذهبي نفوذ عناصر غير مسئول و خواجگان حرم در دستگاه دولتي طرد شخصيتهاي كاردان از دستگاه اداري و نظامي و بي ارادگي شاه در برخورد با حوادث مقدمات فروپاشي نظام دولت صفوي را فراهم ساخت . شورش طايفه غلزايي ساكن قندهار در سال 1113 ه.ق. كه از جانب دولت هند دامن زده مي شد و شورش ابداليان هرات در سال 1118 ه.ق. خود مقدمه اي بود بر سقوط دولتي كه شاه و اطرافيان او طي 17 سال نتوانسته بودند با تدبير و يا قدرت از آن جلوگيري كنند . افشاريان نادر قلي فرزند امام قلي از قبيله " قرخلو " بود كه شاخه اي از ايل افشار به شمار مي رفت . طايفه مزبور ، از آغاز سلسله صفوي براي جلوگيري از هجوم ازبكان و تركمانان به منطقه شمال خراسان كوچ داده شد و در منطقه ابيورد و دره گز استقرار يافت .سقوط اصفهان در سال 1135 ه.ق. بهانه خوبي به دست سركشان داخلي و مدعيان خارجي ايران داد تا هر يك از گوشه اي سر برآوردند و كشور را به هرج و مرج طولاني مبتلا كنند . نادر نيز در راس گروهي كه براي حمايت از حيات و هستي اهل ابيورد فراهم ساخته بود ابتدا در خدمت خان همين منطقه قرار گرفت و پس از ازدواج پياپي با دو دختر او ، وارث حكومت محلي كوچك وي شد . آن گاه در سال 1139 ه.ق كه شاهزاده سرگردان صفوي ( تهماسب ميرزا ) در جستجوي ياران و همراهان فداكاري بود به او پيوست و عزم نجات ايران كرد و خود سلسله افشاريه را به وجود آورد.سرانجام هلاكت وي به دست جمعي از سرداران مقربي انجام گرفت. زنديه كريم خان زند ، پايه گذار سلسله زنديه محسوب مي شود . اقبال جهانگشايي او ، بيش از هر چيز مديون اغتشاشاتي بود كه پس از قتل نادر در ايران سربرآورد و از سابقه دراز هفتاد يا هشتاد ساله اي برخوردار بود. وي قريب سه سال بعد از در گذشت نادر شهرتي نداشت و در ميان قبيله خود ، كه به دستور نادر در سال 1144 ه.ق. به خراسان كوچانيده شده بودند ، از حيثيت متعارفي برخوردار بود. وي توانست در پرتو تدبير و حسن عمل و صداقت بي رياي خويش ، بر حريفان مزبور غلبه كند و از سال 1179 ه.ق. به صورت مستقل بر ايران فرمان راند . دوران چهارده ساله اخير زندگاني وي را ، بايد نعمتي براي مردم ايران شمرد ، چرا كه توانست امنيت را در تمامي صفحات داخلي كشور و خليج فارس برقرار كند و پس از قريب پنجاه سال ناآرامي و جنگهاي مستمر ، طعم شيرين آسايش را به هموطنان خود بچشاند . به طور كلي ، دوران تقريبا" پنجاه ساله زنديه ( 1209 - 1160 ه.ق. ) عصر كشمكشهاي داخلي بود و مدعيان خارجي را يارا و انديشه آن نبود كه به ايران تجاوز كنند . سرحدات كشور نيز از هر جهت در اختيار دودمانهاي ايراني قرار داشت . همچنين ، با تحكيم اقتدار احمد خان ابدالي ( در صفحات جدا شد از هند به وسيله نادر شاه ) مي توان گفت كه نفوذ عنصر ايراني در شبه قاره هند كماكان برقرار بود . قاجاريه طايفه قوانلو با شكل دادن سپاهي منظم ( پس از مرگ كريم خان ) به سركردگي آقا محمد خان و با از ميان برداشتن رقيبان سلطنت " قاجاريه " را بنا نهاد و تهران را به پايتختي برگزيد .هنجارهاي حكومت ملوك الطوايفي در ايران در اين روزگار پايان گرفت . اما ايران در پهنه سياست جهاني با نفوذ و سلطه طلبي روسيه تزاري و بريتانياي كبير رو به رو. گرديد كه طي يك صد سال ، اوضاع جامعه را در تمامي زمينه ها دگرگون كرد و كاستيهايي را در نهاد حكومت و قدرت به بار آورد . كشته شدن آقا محمد خان آشفتگيهايي را در داخل ، و سلطنت فتحعلي شاه مسلط شدن بيگانگان را از خارج ، در پي داشت . در جنوب ، با اينكه خليج فارس همواره مرزي طبيعي بود و گاه به صورت درياي داخلي ايران به شمار مي رفت . اما سراسر اين آبها هيچ گاه از آسيب استعمارگران به دور نماند كه به طور نمونه مي توان به ماجراي بحرين اشاره كرد. در نتيجه تمام مرزهاي ايران را در قلمرو قاجاريه مي توان با شناختي كامل مرتبط با خواستها و منافع و مطامع كانونهاي قدرت برون مرزي دانست . همچنين ، عوامل جغرافيايي - نژادي - فرهنگي را نه تنها در تركيب بنديهاي مرزي كارساز نشمرد ، بلكه در خدمت گرايشهايي قلمداد كرد كه حكومتهاي منطقه اي در مكانيسم سلطه پذيري به موجوديت و قدرت آنها تن در دادند و با تاييد آن گرايشهايي قلمداد كرد كه حكومتهاي منطقه اي در مكانيسم سلطه پذيري به موجوديت و قدرت آنها تن در دادند . پهلوي ده روز پس از خلع احمدشاه از سلطنت ، سفير انگلستان نزد رضاخان رفت و طي يادشتي از سوي دولت انگلستان ، حكومت رضاخان را به رسميت شناخت و فرداي همان روز نيز سفير شوروي به رسميت شناختن حكومت او را توسط دولت متبوعش اعلام كرد . مجلس موسسان در 5 آذر 1304 ه.ش. با تعداد نمايندگاني سه برابر مجلس شورا با رياست ميرزا صادق خان مستشار الدوله تشكيل شد و طي پنج جلسه با تغيير اصول ياد شده ، رضاخان را به سلطنت برگزيد و سلطنت را در خاندان او موروثي نمود . شاه جديد در 4 ارديبهشت 1305 ه.ش. تاجگذاري كرد . در سال 1320 ه.ش. با استعفاي رضاخان محمد رضا وليعهد بيست ساله در مقام سلطنت قرار گرفت .دوره حکومت وي مصادف با موجي از اعتراضات مردمي به رهبري امام خميني به خاطر بي کفايتي حکام بود و بالاخره رژيم سلطنتي 2500 ساله در 22 بهمن 1357 به رهبري امام خميني سرنگون گرديد و جمهوري اسلامي ايران را تاسيس کرد.

ایده‌ئولوژی‌یِ آنارشیسم

آنارشیسم جریانی در اندیشه‌یِ اجتماعی است، که پیروانَ‌ش، خواهانِ الغایِ انحصارهایِ اقتصادی‌یِ جامعه، و همه‌یِ نهادهایِ قهرآمیزِ سیاسی و اجتماعی هستند. آنارشیست‌ها، به جایِ نظمِ سرمایه‌داری، خواهانِ تشکیلِ اجتماعی از همه‌یِ نیروهایِ تولیدکننده بر اساسِ کارِ تعاونی هستند، که یگانه هدفَ‌ش، رفعِ نیازهایِ ضروری‌یِ هریک از اعضایِ اجتماع خواهد بود. آنان، به جایِ ملت‌دولت‌هایِ کنونی با تشکیلاتِ سیاسی و بروکراتیکِ عاری از زنده‌گی‌یِ‌شان، آرزویِ فدراسیونی از انجمن‌هایِ آزاد در سر دارند، که در تداخلِ خواسته‌هایِ اقتصادی و اجتماعی، به یک‌دیگر محدود شوند، و امورِشان را با توافقِ دوجانبه و قراردادِ آزادانه به سامان رسانندهرکس تکاملِ اقتصادی و سیاسی‌یِ سیستم‌هایِ اجتماعی را ژرف‌نگرانه مطالعه کند، در خواهد یافت که این اهداف از اندیشه‌هایِ اوتوپیایی‌یِ معدودی بدعت‌گذارِ خیال‌پرداز بر نیآمده، بل‌که نتیجه‌یِ منطقی‌یِ بررسی‌یِ عمیقِ کژی‌هایِ موجودِ اچتماعی هستند، که، در هر مرحله‌یِ تکاملِ وضعیتِ اجتماعی، خود را آشکارتر و ناگواراتر به نمایش می‌گذارند. سرمایه‌داری‌یِ انحصاری‌یِ مدرن و دولت‌هایِ تمامیت‌خواه، صرفاً آخرین پرده‌هایِ نمایشِ تکاملی هستند، که به هیچ پایانِ دیگری نمی‌تواند برسد. تکاملِ بدفرجامِ سیستمِ اقتصادی‌یِ امروزینِ ما، سوق‌یابنده به سویِ انباشته‌گی‌یِ شدیدِ سرمایه‌یِ اجتماع در دستانِ اقلیت‌هایِ خاص، و استثمارِ پای‌دارِ توده‌هایِ انبوهِ مردم، جای را برایِ واکنشِ سیاسی و اجتماعی باز، و حتی آن را از هر جهت ضروری ساخته. سیستمِ کنونی، منافعِ اکثریتِ جامعه‌یِ انسانی را، در پایِ منافعِ خصوصی‌یِ برخی افراد قربانی ساخته، و درنتیجه، به طورِ سیستماتیک، ارتباطِ حقیقی میانِ انسان‌ها را از میان برده است. مردم فراموش کرده اند که صنعت، هدفی به صرفِ خود نیست، بل‌که تنها باید وسیله‌یی باشد، برایِ تضمینِ گذرانِ مادی‌یِ زنده‌گی‌یِ آن‌ها، و فراهم‌کردنِ فرصتِ برخورداری از فرهنگی متعالی‌تر. جایی که صنعت همه‌چیز شود، کارگر اهمیتِ اخلاقی‌یِ خود را از دست دهد، و انسان به هیچ شمرده شود، از این‌جا است که قلم‌روِ استبدادِ ظالمانه‌یِ اقتصادی می‌آغازید، و وجودَش، به اندازه‌یِ هر استبدادِ سیاسی‌ئی فاجعه‌بار خواهد بود. درحقیقت، استبدادِ سیاسی و اقتصادی، هردو، به طورِ متقابل یک‌دیگر را تکمیل می‌کنند، و خاست‌گاهِ مشترکی دارند سیستمِ اجتماعی‌یِ مدرنِ ما، از داخل، ارگانیسمِ اجتماعی‌یِ هر کشور را به طبقاتِ متخاصم تقسیم کرده، و در خارج، حلقه‌یِ اشتراکاتِ فرهنگی را، به ملت‌هایِ رزم‌جو در هم شکسته است؛ هردویِ طبقات و ملت‌ها، با خصومتِ بی‌پایانی با یک‌دیگر برخورد می‌کنند، و جنگِ آشتی‌ناپذیرِشان، زنده‌گی در جامعه‌یِ کنونی را پر از تنش می‌سازد. دو جنگِ جهانی در نیم‌سده و پی‌آمدهایِ‌شان، و خطرِ همیشه‌گی‌یِ درگرفتنِ جنگ‌هایِ جدید، که امروز دلهره را بر زنده‌گی‌یِ همه‌گان چیره ساخته، تنها بعضی از دست‌آوردهایِ منطقی و طبیعی‌یِ چنین وضعیتِ تحمل‌ناپذیری اند، که اگر تغییر نکند، تنها به فاجعه‌یی جهانی منجر خواهد شد. حقیقتِ اجبارِ بیش‌ترِ دولت‌ها به هزینه‌یِ قسمتِ بزرگی از درآمدِ سالانه‌یِ‌شان در امرِ به‌اصطلاح دفاعِ ملی، و بازپرداختِ وام‌هایِ جنگِ پیشین، اثباتی بر دفاع‌ناپذیری‌یِ وضعیتِ امروزین است؛ باید برایِ هرکسی روشن شود، امنیتی که دولت ادعایِ تأمینَ‌ش برایِ شهروندان را دارد، بسیار هزینه‌برتر از سودِ واقعی‌یَ‌ش است. قدرتِ فزاینده‌یِ بوروکراسی‌یِ سیاسی که از گهواره تا گور به زیستِ مردمان نظارت و رسیده‌گی می‌کند، هرروز موانعِ بیش‌تری بر سرِ راهِ هم‌کاری‌یِ آزادانه و متقابلِ مردمان برپا می‌کند. سیستمی است که در هر لحظه آسایشِ قسمتِ بزرگی از مردم و ملت‌ها را فدایِ شهوتِ قدرتُ‌ثروت‌خواهی‌یِ اقلیتِ کوچکی می‌سازد، و الزام دارد روابطِ سازنده‌یِ اجتماعی را به هم زده، جنگی راه بیاَندازد که هرکس را در برابرِ همه‌گان قرار می‌دهد. این سیستم تنها برایِ نخبه‌گان صلحی به ارمغان آورده، که امروزه تجلی‌یِ کاملَ‌ش در فاشیسمِ نو و ایده‌یِ دولتِ تمامیت‌خواه ظاهر می‌شود. آن‌چه امروز می‌گذرد بسیار متفاوت از اندیشه‌یِ قدرتِ سلطنتِ مطلقه در سده‌هایِ گذشته است، و گردآوردنِ همه‌یِ فعالیت‌هایِ انسانی به زیرِ نظارت و کنترلِ دولت را پی می‌گیرد. «همه برایِ دولت؛ همه از طریقِ دولت؛ و هیچ‌چیز مگر با نظارتِ دولت!» تکیه‌کلامِ الاهیاتِ سیاسی‌یِ جدیدی شده که پیوندِ نزدیکی با الاهیاتِ کلیسایی‌یِ گذشته دارد؛ آن‌گاه خدا همه‌چیز بود و انسان هیچ، در کیشِ جدید، دولت همه‌چیز است و شهروند هیچ. و همان‌گونه که عبارتِ «اراده‌یِ خدا» برایِ مشروعیت‌بخشیدن به کاست‌هایِ ممتاز به کار می‌رفت، امروز هم در پسِ پرده‌یِ خواستِ دولت، تنها منافعِ خودخواهانه‌یِ آنانی پنهان شده که خود را در جای‌گاهِ رسمی‌یِ تفسیرِ آن خواست و تحمیلَ‌ش به مردم می‌پندارند ما، در آنارشیسمِ مدرن، دو جریانِ بزرگ را به یک‌دیگر پیوند می‌دهیم که پیش‌تر، و از هنگامِ انقلابِ فرانسه، در خردِ اروپایی تکامل یافته اند: سوسیالیسم و لیبرالیسم. سوسیالیسمِ مدرن وقتی پدید آمد که مشاهده‌گرانِ ژرف‌بینِ زنده‌گی‌یِ اجتماعی، با اطمینانِ بیش‌تر و بیش‌تری متوجه شدند که مشروطیت و تغییراتِ داده‌شده در ساختارِ حکومت هیچ‌گاه نمی‌تواند ریشه‌یِ مشکلِ بزرگی که پرسشِ اجتماعی می‌خوانیم را حل کند. اندیش‌مندانِ سوسیالیست به این نتیجه رسیدند که تا زمانِ تقسیمِ مردم به طبقه‌ها، بر اساسِ مالکیت یا عدمِ مالکیتِ‌شان بر چیزهایی، صرفِ وجودِ این طبقات همیشه مانع از پیاده‌شدنِ هر سیستمِ ذهنی برایِ جامعه‌یِ آرمانی خواهد شد. بدین‌ترتیب اجماعی شکل گرفت که تنها با الغایِ انحصارهایِ اقتصادی و برپایی‌یِ مالکیتِ اشتراکی‌یِ ابزارهایِ تولید است، که عدالتِ اجتماعی برپایی‌پذیر می‌شود؛ آن‌گاه، جامعه، کمونی حقیقی خواهد شد، و کارِ انسان‌ها، نه به خاطرِ استثمار، که برایِ تضمینِ خوش‌بختی‌یِ همه‌گان خواهد بود. اما همان‌هنگام که سوسیالیسم جمع‌آوری‌یِ نیروها را آغازید و بدل به جنبش شد، ناگهان اختلافاتی در نظرات پدیدار شد، که از نایک‌سانی‌یِ شرایطِ اجتماعی‌یِ کشورهایِ مختلف سرچشمه گرفته بود. حقیقت این است که هر مفهومِ سیاسی، از حکومتِ مذهبی تا امپراتوری و دیکتاتوری، بر قسمت‌هایِ خاصی از جنبشِ سوسیالیسم اثر گذاشته است در همین حین، دو جریانِ بزرگِ دیگرِ اندیشه‌یِ سیاسی نیز، اثراتِ قاطعی بر تکاملِ ایده‌هایِ سوسیالیستی گذاشتند: لیبرالیسم، که روشن‌فکرانِ برجسته‌یِ کشورهایِ آنگلوساکسون، و به طورِ خاص هلند و اسپانیا را، به‌شدت بر اَنگیخته بود؛ و دموکراسی‌خواهی، که روسو در قالبِ قراردادِ اجتماعی بیانَ‌ش کرده بود، و مؤثرترین چهره‌هایَ‌ش را در ره‌برانِ ژاکوبین‌گری‌یِ فرانسه یافته بود. اندیشه‌یِ اجتماعی‌یِ لیبرالیسم از فرد می‌آغازید و می‌خواست فعالیت‌هایِ دولت را به کمینه بکاهد، درمقابل، دموکراسی از مفهومِ انتزاعی‌یِ جمع، به موضوع می‌نگریست، که روسو خواستِ همه‌گانی می‌نامید و می‌خواست در دولت-ملت تثبیتَ‌ش کند. لیبرالیسم و دموکراسی مفاهیمِ بسیار برجسته‌یِ سیاسی بودند، ولی از آن‌جا که بیش‌ترِ هواخواهانِ اصلی‌یِ‌شان به‌ندرت به مسائلِ اقتصادی‌یِ جامعه پرداخته اند، تکاملِ وضعیتِ اقتصادی، عملاً بر خلافِ اصولِ نخستینِ هردویِ دموکراسی و لیبرالیسم پیش رفت. واقعیت‌هایِ اقتصادِ سرمایه‌داری، هردویِ دموکراسی و لیبرالیسم، که به ترتیب خواهانِ برابر‌ی‌یِ همه‌یِ مردمانِ در پیش‌گاهِ قانون و حقِ انسان بر زنده‌گی‌یِ خود بوده اند را در هم شکسته. از آن‌جا که میلیون‌ها انسان در هر کشوری ناچار اند کارِ خود را به اقلیتِ کوچکِ صاحب‌کاران بفروشند، و اگر خریداری نیابند به بدترین فلاکت خواهند افتاد، آن برابری‌یِ خواسته‌شده در برابرِ قانون صرفاً یک کلاه‌برداری است، چه قوانین را آنانی می‌نویسند که در جای‌گاهِ مالکیتِ قسمتِ بزرگِ ثروتِ اجتماعی نیز هستند. اما، در همین حین، نمی‌توان حرفی از حقِ تصمیمِ فرد بر سرنوشتِ خود نیز زد، چراکه آن حق، وقتی فرد مجبور باشد به خاطرِ نیازِ اقتصادی خود را تسلیمِ دیگری کند، دیگر معنایی نخواهد داشت آنارشیسم، شبیهِ لیبرالیسم، جانب‌دارِ این ایده است که شادمانی و کام‌یابی‌یِ فرد باید در همه‌یِ موضوعاتِ اجتماعی معیار قرار گیرد. هم‌چنین، به‌مانندِ اندیش‌مندانِ بزرگِ لیبرال، به کاهشِ هرچه‌بیش‌ترِ وظایف و اختیاراتِ حکومت معتقد است. پی‌روانَ‌ش این اندیشه را به کمال رسانده، آرزویِ زدودنِ هرگونه نهادِ قدرتِ سیاسی از جامعه را در سر می‌پرورانند. اگر جفرسون مفهومِ بنیادینِ لیبرالیسم را بدین‌شکل بیان می‌کند که: «به‌ترین حکومت آنی است که کم‌ترین حکم‌رانی را کند»، تورئویِ آنارشیست می‌گوید: «حکومتی به‌ترین است که اصلاً حکم‌رانی نکند آنارشیست‌ها، شبیهِ بنیان‌گذارانِ سوسیالیسم، خواستارِ الغایِ انحصارِ اقتصادی در هر شکل هستند، و از مالکیتِ اشتراکی‌یِ زمین و همه‌یِ ابزارهایِ دیگرِ تولید حمایت می‌کنند، به نحوی که امکانِ استفاده از محصولِ‌شان، بی‌تبعیض، در اختیارِ همه‌گان باشد؛ چراکه آزادی‌یِ خصوصی و اجتماعی، تنها بر پایه‌یِ شرایطِ برابرِ اقتصادی برایِ همه‌گان دست‌رسی‌پذیر است. داخلِ خودِ جنبشِ سوسیالیسم، دیدگاهِ آنارشیست‌ها این است که مبارزه علیهِ سرمایه‌داری، باید هم‌زمان مبارزه‌یی بر علیهِ همه‌یِ نهادهایِ قهری‌یِ قدرتِ سیاسی نیز باشد، چراکه در طولِ تاریخ، استثمارِ اقتصادی، همیشه دست‌دردستِ ستمِ سیاسی و اجتماعی حرکت کرده است. استثمارِ انسان به دستِ انسان، و سلطه‌یِ انسان بر انسان، جداناشدنی و شرطِ یک‌دیگر هستند تاوقتی جامعه به دو گروِهِ متخاصمِ دارا و ندار تقسیم شده باشد، نگه‌داری‌یِ دولت برایِ اقلیتِ دارا ضروری خواهد بود، تا بتواند از امتیازاتِ خویش مراقبت کند. هنگامی که این وضعیتِ نابرابری‌یِ اجتماعی جایِ خود را به نظمِ برتری برایِ جامعه دهد، که هیچ حقِ خاصی به رسمیت نخواهد شناخت، حکم‌رانی بر مردم نیز جایِ خود را به مدیریتِ امورِ اقتصادی و اجتماعی خواهد داد؛ به زبانِ سنت سیمون «زمانی خواهد رسید که هنرِ حکم‌رانی ناپدید خواهد شد. هنرِ تازه‌یی جایِ آن را خواهد گرفت، هنرِ مدیریت و پیش‌بردِ امور». با توجه به این امر، آنارشیسم را می‌توان نوعی سوسیالیسمِ داوطلبانه پنداشت. تلقی‌یِ آنارشیستی، این نظریه‌یِ کارل مارکس و پی‌روانَ‌ش را نیز رد می‌کند، که دولت، به شکلِ دیکتاتوری‌یِ پرولتاریا، مرحله‌یِ انتقالی‌یِ لازمی برایِ رسیدن به اجتماعی بی‌طبقه است، و این دولت، پس از پایانِ مبارزاتِ طبقاتی و زدودنِ خودِ طبقات، خود را الغا کرده و از صحنه‌یِ روزگار ناپدید خواهد شد. این نظریه، درباره‌یِ طبیعتِ حقیقی‌یِ دولت و اهمیتی که عاملِ قدرتِ سیاسی در تاریخ بازی کرده، پاک به خطا می‌رود؛ به بررسی‌یِ ماتریالیسمِ اقتصادی بسنده کرده، و قدرتِ سیاسی و شکلَ‌ش را، تنها حاصلِ منطقی‌یِ شیوه‌یِ تولیدِ هر دوران می‌پندارد. این نظریه دولت و دیگر شکل‌هایِ نهادهایِ جامعه را، «روبنایِ سیاسی و قضایی، بر پایه‌یِ زیربنایِ اقتصادی» به حساب آورده، و می‌پندارد کلیدِ هر فرآیندِ تاریخی را یافته است. درحقیقت هر قسمتی از تاریخ به‌خوبی هزاران مثال ارائه می‌کند که چه‌گونه حکومت و سیاست‌هایِ زورمدارانه‌ئَ‌ش پیش‌رفتِ اقتصادی‌یِ کشوری را به تأخیر انداخته اند اسپانیا، پیش از برآمدنِ سلطنتِ مطلقه‌یِ کلیسایی، پیش‌رفته‌ترین کشورِ اروپا بود و در بیش‌ترِ زمینه‌هایِ تولیدِ اقتصادی، رتبه‌یِ نخست را داشت. اما سده‌یی پس از برپایی‌یِ سلطنتِ مطلقه‌یِ مسیحی، بیش‌ترِ صنایعَ‌ش ناپدید شده، و آن‌چه باقی بود، بدترین وضعیتِ ممکن را داشت. کارگران، در بیش‌ترِ صنایع، به بدوی‌ترین روش‌هایِ تولید باز گشته بودند. کشاورزی فرو پایشده بود، کانال‌ها و راه‌آبه‌ها تخریب می‌شدند، و مناطقِ پهناوری از خاکِ کشور به بیابان بدل شده بود. شاهنشاهی‌یِ مطلقه، در اروپا، با «فرامینِ اقتصادی»یِ احمقانه و «قانون‌گذاری‌یِ صنعتی»یَ‌ش، که کوچک‌ترین انحرافی از شیوه‌هایِ ازپیش‌تعریف‌شده‌یِ تولید را به‌سختی مجازات می‌کرد، و اجازه‌یِ هیچ ابداع و ابتکاری نمی‌داد، برایِ سده‌ها جلویِ پیش‌رفتِ صنعتی در کشورهایِ اروپایی را گرفته بود، و نمی‌گذاشت اقتصاد به شکلِ طبیعی رشد کند. و حتی امروز و پس از تجربه‌یِ وحشت‌ناکِ دو جنگِ جهانی، خطِ مشیِ قدرت‌خواهانه‌یِ دولت‌ملت‌هایِ بزرگ‌تر، بزرگ‌ترین مانعِ بازسازی‌یِ اقتصادِ اروپا است در روسیه، که دیکتاتوری‌یِ به‌اِصطلاح پرولتاریا به واقعیت بدل شده، قدرت‌طلبی‌یِ حزبی خاص جلویِ هرگونه تجدیدِ سازمانِ سیستمِ اقتصادی را گرفته، و کشور را به سرمایه‌داری‌یِ دولتی بدل کرده. دیکتاتوری‌یِ پرولتاریا، که هدفِ نهایی‌یَ‌ش می‌باید اجرایِ گذاری برگشت‌ناپذیر به سوسیالیسمِ واقعی باشد، امروز به استبدادی وحشت‌ناک و استعماری جدید بدل شده، که راهِ حکومت‌هایِ فاشیست ادامه می‌دهد. ادعایِ نیاز به ادامه‌یِ وجودِ دولت تا زمانی که جامعه هنوز به طبقاتِ متخاصم تقسیم شده، در روشنایی‌یِ تجاربِ تاریخی، لطیفه‌یی بی‌مزه بیش نیست هر شکلی از قدرتِ سیاسی، برایِ تضمینِ وجودِ خود، نوعِ خاصی از برده‌گی‌یِ انسان‌ها را در بر دارد. در خارج، در ارتباط با کشورهایِ دیگر، برایِ توجیهِ وجودَش باید نوعی خصومتِ مصنوعی ایجاد کرده، دیگران را به شکلِ «دشمن» به نمایش بگذارد؛ هم‌چنین در داخل، تقسیمِ مردم به طبقات، رتبه‌ها و کاست‌ها شرطِ ضروری‌یِ بقایِ آن است. رشدِ بوروکراسی‌یِ بلشویک در روسیه، تحتِ نامِ دیکتاتوری‌یِ پرولتاریا (که هیچ‌گاه چیزی نبوده جز دیکتاتوری‌یِ محفلی کوچک بر پرولتاریا و همه‌یِ مردمِ روسیه) صرفاً مثالِ دیگری از تجربه‌یی تاریخی است که بارها و بارها خود را تکرار کرده. این طبقه‌یِ حاکم، که امروز به‌سرعت به سویِ اشرافیت پیش می‌رود، به همان روشنی که طبقات و کاست‌هایِ حاکمِ هر کشورِ دیگری از مردم و توده‌ها جدا یند، از مردمِ و کارگرانِ روسیه دور شده است. این وضعیت هنگامی تحمل‌ناپذیرتر می‌شود که حکومتی مستبد، حقِ طبقاتِ پایین برایِ شکایت از اوضاعِ موجود را انکار کند، و هر اعتراض‌کننده‌یی را در خطرِ ازدست‌دادنِ جان قرار دهد ولی برابری‌یِ اقتصادی، حتی اگر بسیار بیش از آنی باشد که در روسیه وجود دارد، نخواهد توانست تضمینی بر علیهِ بی‌دادِ سیاسی و اجتماعی باشد. برابری‌یِ اقتصادی، به‌تنهایی، آزادی‌یِ اجتماعی نیست. دقیقاً همین نکته است که هیچ‌یک از سوسیالیست‌هایِ تمرکزگرا هیچ‌گاه خوب متوجه نشدند. در زندان، در صومعه یا پادگان، برابری‌یِ اقتصادی، به طورِ کامل حاکم است، چه به همه‌یِ افراد، مسکنِ یک‌سان، غذایِ یک‌سان، لباس‌هایِ یک‌سان و کارهایِ یک‌سانی اختصاص داده شده. دولتِ باستانی‌یِ اینکاها در پرو و دولتِ یسوعیون در پاراگوئه نیز امکاناتِ اقتصادی‌یِ یک‌سانی برایِ همه‌یِ ساکنین تدارک دیده بودند، ولی با این وجود، پلیدترینِ استبدادها را حاکم، و انسان‌ها را بدل به ماشین‌هایی ساخته بودند که بی‌اَراده، در خدمتِ تصمیم‌هایِ قدرت‌مندان باشند. بی‌دلیل نبود که پرودون «سوسیالیسم» بدونِ آزادی را بدتر از برده‌گی می‌دید. انگیزه‌یِ عدالتِ اجتماعی، تنها هنگامی می‌تواند به‌درستی شکل گرفته و اثرگذار شود، که حسِ آزادی‌خواهی و مسئولیت‌پذیری در انسان رشدِ کافی یافته باشد. به کلامِ دیگر، سوسیالیسم، یا باید آزادانه و داوطلبانه پذیرفته شود، یا اصلاً وجود نداشته باشد. در بازشناسی‌یِ این حقیقت، به ایده‌یِ ژرف و نابِ آنارشیسم می‌رسیم نهادها همان نقشی را در زنده‌یِ جامعه ایفا می‌کنند که اندام‌هایِ فیزیکی برایِ گیاهان و جانوران انجام می‌دهند؛ آن‌ها اندام‌هایِ بدنِ جامعه اند. اندام‌ها به دل‌خواهِ خود رشد نمی‌کنند، بل‌که برایِ برآوردنِ بعضی نیازهایِ مشخص در خدمتِ بدن هستند. تغییرِ شرایطِ زنده‌گی، باعثِ ساخته‌شدنِ اندام‌هایِ متفاوت می‌شود. اما یک اندام، همیشه وظیفه‌یِ مشخصی که به خاطرَش تکامل یافته، یا وظیفه‌یِ مشابهی را به انجام می‌رساند. و به محضِ آن‌که آن کارکرد دیگر برایِ ارگانیسم لازم نباشد، از میان رفته، یا بدل به اندامی زائد و ناکارآمد می‌شود همین برایِ نهادهایِ اجتماعی هم صادق است. آن‌ها هم به دل‌خواه پدید نمی‌آیند، بل‌که برایِ رفعِ بعضی نیازهایِ مشخصِ اجتماع تشکیل می‌شوند. این‌طور بود که وقتی تقسیمِ طبقاتی و امتیازاتِ اقتصادی‌یِ جدید، بیش‌اَزپیش در چارچوبِ نظامِ اجتماعی‌یِ پیشین انگشت‌نما می‌شدند، دولت‌مدرن شکل گرفت. طبقاتِ تازه‌شکل‌گرفته به ابزارِ قدرتِ سیاسی نیاز داشتند تا از امتیازاتِ اقتصادی و اجتماعی‌یِ خود بر توده‌هایِ مردمِ کشور محافظت کنند. بدین‌ترتیب شرایطِ اجتماعی‌یِ مناسب برایِ تکاملِ دولتِ مدرن، به عنوانِ اندامِ قدرتِ سیاسی، برایِ مقهورساختنِ گروه‌هایِ مستقلِ مردم و کنترلِ‌شان شکل گرفت: دلیلِ ذاتی‌یِ وجودِ آن همین است. شکل‌هایِ ظاهری‌یِ آن در طولِ تکاملِ تاریخی‌یَ‌ش دیگرگون شده، ولی کارکردَش همیشه همان مانده است. آنان مدام تابعیتِ فعالیت‌هایِ مردمانِ اجتماع از آن را افزاییده، و به حوزه‌هایِ جدید نیز گسترشَ‌ش داده اند. و درست همان‌طور که نمی‌توان کارکردِ اندامی زیستی را به‌دل‌خواه تغییر داد، به عنوانِ مثال، هیچ‌کس نمی‌تواند با چشمانَ‌ش بشنود یا با گوش‌هایَ‌ش ببیند، همین‌طور هم ممکن نیست کسی بتواند برایِ خوش‌آیندَش اندامِ ستمِ اجتماعی را به ابزاری برایِ آزادسازی‌یِ ستم‌دیده‌گان بدل سازد. آنارشیسم به هیچ وجه راهِ حلِ انحصاری‌یِ همه‌یِ مشکلاتِ بشری نیست، اتوپیایی هم درباره‌یِ نظمِ بی‌نقصِ اجتماعی (چنان‌چه گاهی گفته می‌شود) نیست، چراکه، در اصولِ خود، همه‌یِ مفاهیم و برنامه‌هایِ مطلق را رد می‌کند. به هیچ حقیقتِ مطلق یا هدفی نهایی برایِ پیش‌رفتِ انسان باور ندارد، بل‌که به کمال‌پذیری‌یِ بی‌پایانِ الگوهایِ اجتماعی و شرایطِ زیستِ انسان معتقد است، که همیشه در کوشش برایِ به‌ترشدن هستند، و هیچ‌کس نمی‌تواند هیچ پایانه یا هدفِ مشخصی برایِ‌شان تعریف کند. خطرناک‌‌ترین شکلِ قدرت درست همانی است که بکوشد گوناگونی‌یِ شکل‌هایِ زنده‌گی‌یِ اجتماعی را از میان برده، با معیارهایِ خاصی تطبیق دهد. هرچه هوادارنَ‌ش خود را قوی‌تر بپندارند، هرچه حوزه‌هایِ بیش‌تری از اجتماع را تحتِ خدمتِ خود بگیرند، اثرِشان بر عملِ همه‌یِ نیروهایِ مولدِ فرهنگی فلج‌کننده‌تر خواهد بود، و بر پیش‌رفتِ اجتماعی و فکری‌یِ مردم، پیش‌گیرانه‌تر و انحراف‌زاتر. این غلبه‌یِ کاملِ ماشینِ سیاسی بر اندیشه و بدنِ انسان‌ها، و دل‌خواه‌سازی‌یِ افکار، احساسات و رفتارِشان، مطابقِ قوانینِ استقراریافته‌یِ حاکمان، درنهایت مرگِ فرهنگ و اندیشه را در پی خواهد داشت آنارشیسم تنها به درستی‌یِ نسبی‌یِ ایده‌ها، نهادها و شرایطِ اجتماعی باور دارد. بنابراین سیستمِ اجتماعی‌یِ بسته و ثابتی نیست، بل‌که بیش‌تر گرایشی در تاریخِ تکاملِ انسان است، که در تقابل با قیمومیتِ فکری‌یِ همه‌یِ روحانیون و نهادهایِ سیاسی، برایِ آزادی‌یِ بی‌مانعُ‌محدودیتِ همه‌یِ افراد و نیروهایِ اجتماعی می‌کوشد. حتی آزادی هم، یک نسبت است، نه مفهومی مطلق، چه پیوسته می‌کوشد قلمروِ خود را گسترش داده، شرایطِ بیش‌تری را بپوشاند. برایِ آنارشیسم، آزادی نه مفهومی انتزاعی و فلسفی، بل‌که چیزی امکان‌پذیر است، که به هر انسانی فرصت می‌دهد همه‌یِ ظرفیت‌ها و استعدادهایی که طبیعت بدو اهدا کرده را، به منسه‌یِ ظهور گذاشته، در اختیارِ جامعه قرار دهد. قیمومیتِ سیاسی و کلیسایی، هرچه کم‌تر در تکاملِ طبیعی‌یِ انسان مداخله کنند، شخصیتِ افراد کارآمدتر و موزون‌تر شده، سطحِ فرهنگِ جامعه بالاتر خواهد رفت. به همین خاطر است که همه‌یِ دوران‌هایِ درخششِ فرهنگی، در طولِ تاریخ، در دوره‌هایِ ضعفِ سیاسی رخ داده اند، چه سیستم‌هایِ سیاسی همیشه می‌خواستند به جایِ آن‌که اندامی برایِ خدمت به جامعه باشند، آن را بدل به ماشینی تحتِ فرمانِ خود سازند. دولت و فرهنگ آشتی‌ناپذیر اند. نیچه، که آنارشیست نبود، این مفهوم را به‌روشنی در نوشته‌ئَ‌ش آورده که «درنهایت هیچ‌کس نمی‌تواند بیش از آن‌چه دارد خرج کند. این برایِ افراد صادق است، برایِ ملت‌ها هم صادق است. اگر کسی خود را وقفِ چیزی کند (قدرت، سیاست، هم‌سرداری، تجارت، یا امورِ نظامی)، اگر کسی چنان اندیشه، اشتیاق و اراده‌یِ خود را صرفِ چیزی کند که خودِ حقیقی‌یَ‌ش، گرداگردِ آن چیز شکل گیرد، دیگر نخواهد توانست به کارِ دیگری بپردازد. فرهنگ و دولت (اجازه ندهید هیچ‌کس در این باره تردید کند) دشمنِ یک‌دیگر اند: دولتِ فرهنگی صرفاً تخیلی مدرن است. کسی که در یکی بزیید، این را به قیمتِ دیگری به دست آورده. همه‌یِ دوران‌هایِ درخشانِ فرهنگی، دوره‌هایِ زوالِ سیاسی هستند. هرچه به مفهومِ فرهنگی مهم باشد، غیرِسیاسی است، حتی ضدِسیاسی است جایی که اثرِ قدرتِ سیاسی بر نیروهایِ ابداع‌گرِ جامعه به کمینه کاهیده شده باشد، فرهنگ به بیش‌ترین رونق می‌رسد، چه فرمان‌روایی‌یِ سیاسی همیشه خواهانِ یک‌نواختی است، و می‌خواهد هر جنبه‌یی از زنده‌گی‌یِ اجتماعی را تحتِ قیمومیتِ خویش بگیرد. و، در این بین، قدرتِ سیاسی، در تناقضی گریزناپذیر با انگیزه‌هایِ آفریننده‌یی قرار می‌گیرد که باید فرهنگ را تکامل بخشند، و برایِ‌شان آزادی‌یِ بیان، تکثر، و تغییرِ مدامِ چیزها، درست همان‌قدر ضروری است که ساخت‌هایِ صلب و تساهل‌ناپذیر، قوانینِ مرده، و توقیفِ شدیدِ اندیشه‌یِ نوگرا، برایِ حفاظت از قدرتِ سیاسی. هر کارِ موفقی، انگیزاننده‌یِ تلاش برایِ تکاملِ بیش‌تر و اندیشه‌یِ عمیق‌تر است؛ هر شکلِ جدیدی، منادی‌یِ امکاناتِ جدیدِ پیش‌رفت است. اما قدرت همیشه می‌کوشد چیزها را همان‌طور که هستند، لنگراَنداخته، نگاه دارد. این همیشه دلیلِ همه‌یِ انقلاب‌ها در طولِ تاریخ بوده است. کارکردِ قدرت همیشه مخرب است، همیشه می‌خواهد یوغِ قوانینَ‌ش را به گردنِ هر چیزِ زنده‌یی در جامعه بیاَندازد. از لحاظِ اندیشه، آن‌چه می‌گوید تعصبِ مرده است، و ظهورِ فیزیکی‌یَ‌ش زورمداری‌یِ حیوان‌صفت. و این کندذهنی، تمبرِ خود را بر نماینده‌گانَ‌ش نیز می‌زند، و معمولاً احمق و وحشی نشانِ‌شان می‌دهد، حتی اگر پیش از ورود به قدرت، دارایِ به‌ترین استعدادها و مبتکرترینِ قرایح بوده باشند. کسی که تمامِ جهد و کوششَ‌ش، تحمیلِ نظمی ماشینی به همه‌چیز باشد، درنهایت خودَش هم به یک ماشین بدل می‌شود، و همه‌یِ احساساتِ انسانی را از کف می‌دهد به خاطرِ همین طرزِ فهم بوده که آنارشیسمِ مدرن زاده شده، و نیرویِ اخلاقی‌یِ خود را جمع کرد. تنها آزادی می‌تواند الهام‌بخشِ انسان برایِ کارهایِ بزرگ باشد و سببِ پیش‌رفت‌هایِ فکری و اجتماعی شود. هنرِ حکومت بر مردم هیچ‌گاه شباهتی به هنرِ آموزشِ آنان و انگیختنِ‌شان به شکل‌دهی‌یِ به‌ترِ زنده‌گی‌شان نداشته. اجبارِ افسُرَنده‌یی که حکومت تحمیل می‌کند، تنها مشقِ نظامی‌یِ عاری از حیاتی است، که هرگونه ابتکاری را، همان هنگامِ تولد می‌کشد، و به جایِ انسان‌هایِ آزاد، سوژه بار می‌آورد. آزادی گوهرِ زنده‌گی است، نیرویِ پیش‌برنده‌یِ هر تکاملی در اندیشه و اجتماع است، سازنده‌یِ هر چشم‌اَندازِ جدیدِ پیشِ رویِ بشر است. آزادسازی‌یِ انسان از استثمارِ اقتصادی و ستمِ سیاسی، اجتماعی و فکری، که در فلسفه‌یِ آنارشیسم به متعالی‌ترین شکلی متجلی است، نخستین پیش‌نیازِ تکامل به فرهنگِ اجتماعی‌یِ برتر و انسانیتی جدید است.

نادر شاه

نادر شاه سلطنت نادر نادر شاه افشار در سال ۱۶۸۸ در ایل افشار در کبهان ایران به دنیا آمد. اَفشار یا اوشار یکی از ایلهای بزرگی است که در زمان شاه اسماعیل صفوی همراه با شش ایل بزرگ از آناتولی عثمانی به ایران آمدند و پایه‌های سلسله صفوی را بنیاد گذاردند. این ایل به دو شعبه بزرگ تقسیم مى‏شد: یکى قاسملو و دیگرى ارخلو یا قرخلو؛ نادر شاه افشار از شعبه اخیر بود. طایفه قرخلو را شاه اسماعیل از آذربایجان به خراسان کوچاند و در شمال آن سرزمین، در نواحى ابیورد و دره گز و باخرز تا حدود مرو مسکن داد؛ تا در برابر ازبکان و ترکمانان مهاجم سدى باشند. تعداد بسیاری از این ایلها در زمان شاه عباس اول در ایل شاهسون ادغام گشتند. اسم اصلی او نادرقلی بود و هنوز به ۱۸ سالگی نرسیده بود که همراه با مادرش در یکی از یورشهای ازبکهای خوارزم به اسارت آنها در آمد. بعد از مدت کوتاهی از اسارت گریخته و به خراسان برگشت و در خدمت حکمران ابیورد باباعلی بیگ بود. او گروه کوچکی را به دور خود جمع کرده بعد از کنترل چند ناحیه خراسان خود را نادرقلی بیگ نامید. فئودال بزرگ ملک محمود سیستانی (حاکم سیستان) تا حدی مانع قدرت گیری نادرقلی بیگ شد ولی نادر در سال ۱۷۲۶ پشتیبانی شاه طهماسب صفوی و فتحعلی خان قاجار (پسر شاهقلی خان قاجار و پدربزرگ آقا محمدخان قاجار) را جلب کرده توانست مالک محمود را شکست دهد و حاکمیت شاه ایران را در خراسان بر پا نماید. شاه طهماسب نادر قلی را والی خود درخراسان اعلام کرد و بعد از آن نادر اسم خود را به طهماسب قلی تغییر داد. سال بعد او مناسباتش با شاه طهماسب را قطع کرده و بعد از سرکوب چند ایل ترک و کرد به حکمرانی کامل خراسان می رسد. آنگاه برای به قدرت رساندن شاه تهماسب با افغانها وارد جنگ شده در ۱۷۲۹ رییس افغانها یعنی اشرف افغان را در نزدیکی دامغان و سپس در مورچه خورت اصفهان و برای بار سوم در زرقان فارس شکست داد و بعد در تعقیب وی، افغانستان را مورد تاخت و تاز قرار داده و قبایل این دیار را مطیع نمود. سپس با دشمنان خارجی وارد جنگ شد و روسها را از شمال ایران راند، اما در زمان جنگ با عثمانیها که غرب ایران را در اشغال داشتند متوجه شورشی در شرق ایران شد و جنگ را نیمه کاره رها کرده به آن سامان رفت. شاه صفوی به قصد اظهار وجود دنباله جنگ وی را با عثمانیان گرفت که به سختی منهزم شد. در سال ۱۷۳۱ به دنبال یک قرارداد بین شاه طهماسب و دولت عثمانی که قسمتی از آذربایجان را به آن دولت وا گزار می‌‌کرد نادر رهبران ایلها را که پشتیبان صفویه بودند در یک جا جمع نمود و با کمک آنها طهماسب را از سلطنت برکنار گردانیده پسر هشت ماهه او عباس را به جانشینی انتخاب کرد و خود را نایب السلطنه نامید. اما در واقع قدرت اصلی در دست نادر بود. نادر شاه در عرض دو سال کل آذربایجان و گرجستان را از عثمانیان پس گرفت. سپس با استفاده از اوضاع آشفته هندوستان به این کشور لشکر کشید و دهلی را تسخیر کرد. در این جنگ کشتار وسیعی صورت گرفت و بیش از سی هزار نفر به قتل رسیدند. نادر با غنائم فراوان که از غارت هند به چنگ آورده بود به ایران بازگشت و هند را در دست سلاطین امپراتوری مغولی هند باقی گذاشت. در میان این غنائم جواهراتی چون کوه نور و دریای نور و تخت طاووس شهرت دارند. نادر شاه در اواخر عمر تغییر اخلاق داد و پسر خود رضاقلی میرزا را کور کرد. بعد، از کار خود پشیمان شده بعضی از اطرافیان خود را که در این کار آنها را مقصر میدانست کشت. سرانجام شورشها آغاز شد و نادر به سرکوب شورشیان پرداخت اما زمانی که برای رفع یکی از این شورش‌ها رفته بود شبانه در چادر خود به قتل رسید. کارنامه نادر در زمانی که صفویان با هجوم افغانها از هم پاشیده بودند و کشور مورد تجاوز دشمنان داخلی و خارجی بود: عثمانیها ازغرب و روسها از شمال و اعراب از جنوب و افغانها در داخل و ترکمانان از شرق به تاخت و تاز و قتل و غارت مشغول بودند، نادر وضعیت حاکمیت ایران را به‌سامان نمود. بعد از نادر، کریمخان (از سرداران نادر) که از طایفه زند بود به قدرت رسید و حکومت بازماندگان افشار محدود به خراسان شد و کریمخان این منطقه را به احترام نادر که او را ولی نعمت خود میدانست در اختیار جانشینانش باقی گذاشت. نادر از فرمانروايانی بود كه برای آخرين بار ايران را به محدوده طبيعی فلات ايران رسانيد و با تدارك كشتيهای عظيم جنگی ، كوشيد تا استيلای حقوق تاريخی كشور را بر آبهای شمال و جنوب تثبيت كند. با افول دولت نادری ، سرزمين پهناور فلات ايران كع پس از مدتها به زير يك درفش در آمده و رنگ يگانگی پذيرفته بود ، از هم پاشيد. ایران در عهد نادر در عهد نادر دشمنان و متجاوزان به کشور توسط وی سرکوب شدند و کشور اندکی از قدرت گذشتهٔ خویش را در حفاظت از مرزها و اعمال قدرت یک حکومت مقتدر مرکزی بر تمام وطن، بازیافت. ترکمانان وازبکان به ماوراءالنهر عقب‌نشینی کردند. بناهایی که به دستور نادر در مشهد بنا شده‌اند نظیر کلات نادری و کاخ خورشید از آثار مهم بازمانده از این دوران هستند. در عهد او به سپاه و تأمین نیرو بسیار توجه می‌شد. مردم ایران با وجود ظلم و ستم پادشاهان آخر صفوی به این سلسله امید داشتند. وی همچنین سعی داشت با کمک یک انگلیسی به نام دالتون نیروی دریایی ایجاد کند که ناموفق ماند مقبره نادرشاه در مشهد نادر زمینه را برای جانشینی مناسب از بین برد. وی بسیاری از اطرافیان خود را از پای درآورد. پس از مرگ وی سرداران او نیز در گوشه و کنار علم استقلال بر افراشتند؛ کریمخان زند وکیل الرعایا در شیراز، احمدخان ابدالی در افغانستان، آزادخان افغان در آذربایجان و حتی محمد حسن خان قاجار در مازندران شروع به حکومت کردند. در خراسان نیز علیقلی‌خان افشار (برادرزاده نادر) بسیاری از اولاد و خانواده نادر را قتل عام کرد و خود را «عادلشاه» نامید و شروع به حکومت کرد. وی که مردی خونریز و عیاش بود، محمدحسن خان قاجار را شکست داده، پسرش آقامحمد خان را مقطوع‌النسل کرد. اما سرانجام توسط برادر خود ابراهیم خان، کور و سپس کشته شد. نوهٔ نادر، به نام شاهرخ میرزا را به قدرت رساندند. یکسال بعد، او نیز مخلوع و کور شد اما دوباره به قدرت رسید و با حیله و نیرنگ شاه سلیمان ثانی (از خاندان صفوی که مورد احترام عموم بود) از پای درآمد. شاهرخ نابینا چهل و هشت سال سلطنت کرد اما فقط بر خراسان که همانگونه که ذکر شد، در واقع به مثابه صدقه‌ای بود از طرف کریم خان به بازماندگان نادر. پس از مرگ کریم خان، آقامحمدخان به قدرت رسید و به خراسان حمله کرد و شاهرخ را با شکنجه کشت. نادر میرزا فرزند شاهرخ پدر پیر و نابینا را بدست خونخواران قاجار رها کرد و به افغانستان گریخت و در زمان فتحعلی شاه ادعای سلطنت کرد که دستگیر و کور شد و زبانش را بریدند و او را کشتند. بدین سان آخرین مدعی سلطنت از خاندان افشار از میان برداشته شد