۱۳۸۶ اسفند ۲۴, جمعه

کوچه -فریدون مشیری

بي تو مهتاب شبي باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم، خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه که بودم
در نهان خانه ي جانم گل ياد تو درخشيد باغ صد خاطره خنديدعطر صد خاطره پيچيد
يادم آمد که شبي با هم از آن کوچه گذشتيم
پر گشوديم و در آن خلوت دل خواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهت
آسمان صاف و شب آرامبخت خندان و زمان رامخوشه ماه فروريخته در آبشاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ
يادم آيد تو به من گفتي: از اين عشق حذر کن!
لحظه اي چند بر اين آب نظر کن
آب،آيينه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهي نگران است باش فردا، که دلت با دگران است!
تا فراموش کني، چندي از اين شهر سفر کن!
با تو گفتم: حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم!
روز اول که دل به تمناي تو پر زدچون کبوتر، لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدي، من نه رميدم، نه گسستم
باز گفتم که: تو صيادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!
اشکي از شاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت اشک در چشم تو لرزيدماه بر عشق تو خنديد
يادم آيد که دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه کشيدمنه گسستم، نه رميدم رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهاي دگر همنگرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم نکني ديگر از آن کوچه گذر هم بي تو اما به چه حالي من از آن کوچه گذشتم ...

هیچ نظری موجود نیست: