۱۳۸۶ اسفند ۲۴, جمعه

مرگ - فروغ

مرگ من روزی فرا خواهد رسید: در بهاری روشن از امواج نور در زمستانی غبار آلود و دور یا خزانی خالی از فریاد و شور مرگ من روزی فرا خواهد رسید: روزی از این تلخ و شیرین روزها روز پوچی همچو روزان دگر سایه ای زامروزها و دیروزها خاک می خواند مرا هردم به خویش میرسند از ره که در خاکم نهند آه شاید عاشقانم نیمه شب گل بروی گور غمناکم نهند بعد من ناگه به یکسو میروند پرده های تیره دنیای من چشمای ناشناسی می خزند روی کاغذها ودفترهای من می رهم ازخویش ومی مانم زخویش هر چه برجا مانده ویران می شود روح من چون بادبان قایقی در افقهای دور پنهان می شود می شتابند از پی هم بی شکیب روزها و هفته ها و ماهها چشم تو در انتظار نامه ای خیره می ماند بچشم راهها دیگر پیکر سرد مرا می فشارد خاک دامنگیر دور از ضربه های قلب تو قلب من می پوسد آنجا زیر خاک بعدها نام مرا باران و باد نرم می شوینداز رخسارسنگ گور من گمنام می ماند به راه فارغ از افسانه های نام وننگ

هیچ نظری موجود نیست: