۱۳۸۶ اسفند ۲۰, دوشنبه

درآغاز هیچ نبود

درآغاز هیچ نبود, تنها کلمه بود, و آن کلمه خدا بود." و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود, و خدا بود و با او, عدم و عدم" نبودن" مطلق است اما خدا" بودن" مطلق بود. و خدا آفریدگار بود ودوست داشت بیافریند: زمین را گسترد ودریاها را از اشک هایی که در تنهائی اش ریخته بود پر کرد و کوههای اندوهش را- که در یگانگی دردمندش بر دلش توده گشته بود- بر پشت زمین نهاد, و جاده ها را- که چشم به راهی های بی سود و بی سرانجامش بود- بر سینه ی کوه ها و صحراها کشید, و از کبریائی بلند و زلالش آسمان را بر افراشت و دریچه ی همواره فرو بسته ی سینه اش را گشود, و آه های آرزومندش را- که در آن از ازل به بند بسته بود- در فضای بیکرانه ی جهان رها ساخت. و در ششمین روز ,سفر تکوینش را به پایان برد. و با نخستین لبخند هفتمین سحر "بامداد حرکت" را آغاز کرد... و خداوند خدا ,هر بامدادان از برج مشرق بر برج آسمان بالا می آمد و دریچه صبح را می گشود ,جهان را می نگریست و همه جا را می گشت و... هر شامگاهان با چشمی خسته وپلکی خونین,از دیواره ی مغرب فرو می آمد و نومید و خاموش ,سر به گریبان تنهایی غمگین خویش فرو می برد وهیچ نمی گفت. اما... خدا همچنان تنها ماند و مجهول و در ابدیت عظیم و بی پایان ملکوتش بی کس! و در آفرینش پهناورش بیگانه. می جست و نمی یافت. آفریده هایش او را نمی توانستند دید,نمی توانستند فهمید, می پرستیدندش اما نمی شناختندش و خدا چشم به راه آشنا بود. پیکر تراش هنرمند و بزرگی که در میان انبوه مجسمه های گوناگونش غریب مانده است. در جمعیت چهره های سنگ و سرد,تنها نفس می کشد. کسی"نمی خواست", کسی "نمی دید",کسی"عصیان نمی کرد", کسی درد نداشت, کسی نیازمند نبود...و... و خداوند خدا, برای حرفهایش, باز هم مخاطبی نیافت! هیچکس او را نمی شناخت , هیچکس با او "انس" نمی توانست بست "انسان" را آفرید! و این, نخستین بهار خلقت بود. "علی شریعتی"

هیچ نظری موجود نیست: