درآغاز هیچ نبود, تنها کلمه بود, و آن کلمه خدا بود."
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود, و خدا بود و با او, عدم
و عدم" نبودن" مطلق است
اما خدا" بودن" مطلق بود.
و خدا آفریدگار بود
ودوست داشت بیافریند:
زمین را گسترد
ودریاها را از اشک هایی که در تنهائی اش ریخته بود پر کرد
و کوههای اندوهش را- که در یگانگی دردمندش بر دلش توده گشته بود- بر پشت زمین نهاد,
و جاده ها را- که چشم به راهی های بی سود و بی سرانجامش بود- بر سینه ی کوه ها و صحراها کشید,
و از کبریائی بلند و زلالش آسمان را بر افراشت و دریچه ی همواره فرو بسته ی سینه اش را گشود,
و آه های آرزومندش را- که در آن از ازل به بند بسته بود- در فضای بیکرانه ی جهان رها ساخت.
و در ششمین روز ,سفر تکوینش را به پایان برد.
و با نخستین لبخند هفتمین سحر "بامداد حرکت" را آغاز کرد...
و خداوند خدا ,هر بامدادان از برج مشرق بر برج آسمان بالا می آمد و دریچه صبح را می گشود ,جهان را می نگریست و همه جا را می گشت و...
هر شامگاهان با چشمی خسته وپلکی خونین,از دیواره ی مغرب فرو می آمد و نومید و خاموش ,سر به گریبان تنهایی غمگین خویش فرو می برد وهیچ نمی گفت.
اما...
خدا همچنان تنها ماند و مجهول و در ابدیت عظیم و بی پایان ملکوتش بی کس! و در آفرینش پهناورش بیگانه.
می جست و نمی یافت.
آفریده هایش او را نمی توانستند دید,نمی توانستند فهمید, می پرستیدندش اما نمی شناختندش و خدا چشم به راه آشنا بود.
پیکر تراش هنرمند و بزرگی که در میان انبوه مجسمه های گوناگونش غریب مانده است.
در جمعیت چهره های سنگ و سرد,تنها نفس می کشد.
کسی"نمی خواست", کسی "نمی دید",کسی"عصیان نمی کرد", کسی درد نداشت, کسی نیازمند نبود...و...
و خداوند خدا, برای حرفهایش, باز هم مخاطبی نیافت!
هیچکس او را نمی شناخت , هیچکس با او "انس" نمی توانست بست
"انسان" را آفرید!
و این, نخستین بهار خلقت بود.
"علی شریعتی"
۱۳۸۶ اسفند ۲۰, دوشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر